پلۀ آخر- مرجان اسماعیلی - داستان پایان دوره سطح پایه
پلهٔ آخر
مرجان اسماعیلی
سردم بود، خسته بودم، خوابم میآمد. کسی در سرم پتک میکوبید. گاهی در بین اوج و فرود صدای پتک، صدای طبل میآمد. طبل بزرگ، طبل ریز. وقتهایی هم بود که کسی در بین صدای طبل، پا به زمین میکوبید. حتما جوان بود و تنومند و بلندقد و قوی. حتما چشمهایش مشکی و نافذ بود. پاهایش را که به زمین میکوبید، شقیقههایم میلرزید. زمین بود یا جمجمه خالیام؟ لرزش سنگفرش خیابان بود یا لرزش جمجمهای با چند حفره جای چشمها و گوشها و سوراخهای بینی!
سردم بود، خسته بودم، خوابم میآمد. ولی صدایشان هر لحظه بلندتر میشد. چرا شب؟ چرا فقط شبها صدایم میزدند؟ چرا وقتی که سردم بود و خسته بودم و خوابم میآمد؟ چرا فقط شبها؟
همه با هم صدا میزدند. اول آرام بعد کمکم بلندتر. یکی کشدار، یکی کوبنده. یکی جیغ میزد و یکی با تحکم. هر کدام با صدای خودش ولی همه با هم
«درد... کوفت... اومدم... اومدم...»
پتو را کنار زدم. کمرم لرزید. سردم بود، دنبال ژاکتم گشتم، نبود. در را باز کردم و با لباس خواب بیرون رفتم. سرد بود ولی بهتر. وقتی لباسم کم بود و کوتاه بود، پیرمرد سرش را پایین میانداخت و نگاهم نمیکرد. ولی مرد ریش پروفسوری، چشمانش برق میزد و خیره نگاهم میکرد. شاعر بود یا داستاننویس؟ یادم نیست. ولی از همینها بود که ادعای روشنبینی و روشنفکری دارند و جز حرف زدن هم کاری بلد نیستند.
پایین پلهها ایستاده بودم و نگاهشان میکردم. همهشان یکبند صدایم میزدند ولی حالا که قید خواب را زده و روبهرویشان ایستادهام، خفقان گرفتهاند.
از سرمای گرانیتِ کف، مورمورم شد. کفی دمپایی روفرشیام ساییده و نازک شدهبود. کف پای راستم را روی پای چپم کشیدم.
«اومدم دیگه... بنالید خُب... چه مرگتونه؟...»
سردم بود، خسته بودم، خوابم میآمد. دو شب بود نخوابیده بودم. دیشب هوای کوه آنقدر سرد بود که تا صبح سگلرز زدم. کوه بود یا کویر؟ یادم نیست. حالا هم گرفتار مسخرهبازی اینها شدم.
زنی که در پله ششم زندگی میکرد، دستش را به کمرش زد و گفت: «آخر کار خودتو کردی؟! حالا دیگه همهمون آواره میشیم»
«به تو ربطی نداره... برای همین اینوقت شب صدام زدی؟»
«از رو نمیری که...»
این را گفت و روی زمین تف انداخت. روی همان پله ششم درست همان جا که ایستاده بود.
دستهایم را روی سینه بههم قفل کردم. چشم در چشمش دوختم و شمرده شمرده گفتم: «باید فردا خودت پلهها رو از بالا تا پایین بشوری»
سر و گردنش را تکان داد و گفت: «به همین خیال باش»
همان مرد روشنفکر که تازگی به پله چهارم اثاثکشی کرده بود، عینکش را روی چشمش جابهجا کرد و دستی به ریش پروفسوریش کشید
« تورو خدا دوباره شروع نکنید. بخدا اعصاب نداریم این وقت شب... باید روی داستانم تمرکز کنم.»
زن پله ششم گفت: «من که کاریش نداشتم.»
زنِ پلۀ هشتم انگار تازه ماتیک زدهبود. لبهای قرمزش را روی هم مالید و گفت: «خوب کردی عزیزم، به حرف کسی گوش نکن، کار خودتو بکن، تا کِی میخوای تحمل کنی گلم؟!»
زن پلۀ ششم سرش را بالا گرفت. دوباره دست به کمر زد
«خودت شوهرتو دربهدر کردی حالا داری اینو نصیحت میکنی؟»
«نه اینکه حالا تو هر شب بغل شوهرت میخوابی»
و خودش قاهقاه زد زیر خنده. با هر تکان، سینههای درشتش میلرزید و میخواست از یقه دلبریِ لباسش بیرون بزند. هروقت مرد ریش پروفسوری را میدید، یقه لباسهایش بازتر میشد و تکانهایش شدیدتر و لرزش سینههایش بیشتر. این را خوب فهمیده بودم.
پیرمرد ساکن پله سوم همیشه فقط نگاهم میکرد. ایندفعه سرش پایین بود و آه میکشید.
مرد ریش پروفسوری رو به زن پله هشتم سرش را بالا گرفت و آب دهانش را قورت داد.
«شما خودتونو ناراحت نکنید خانم»
زن سر و گردنی تکان داد و دوباره سینهها را لرزاند.
«نه جونم من اصلا اینارو آدم حساب نمیکنم که بخوام بهخاطرشون ناراحت بشم.»
صدای جیغ زن پله ششم، پلکان را لرزاند.
«زنیکۀ بیحیای هرزه، تو خر کی باشی؟ نذار دهنم باز بشه...»
پیرمرد پله سوم سرش را تکان داد. موهای بلند سفیدش را پشت گوشش زد و به بالاترین پله نگاه کرد. لنگه دمپایی روفرشیام با آن رویۀ پارچهای و کفی نازک، روی پله آخر بود. کفی دمپایی در قسمت پاشنه ساییده شده بود و نازکتر شده بود. خیلی پیشتر باید دمپایی جدیدی میخریدم. این یکی خیلی کهنه شده بود. ولی مدام فراموش میکردم.
زن و شوهر پله پنجم دستشان را روی رف پنجره، زیر چانه زدهبودند و به این بلوا نگاه میکردند و میخندیدند. موهای زن پریشان در هوا مانده بود و رکابی چرکمرده و خیسِ مرد به تنش چسبیده بود. مرد همیشه عرق میکرد. در سرما و گرما، فرقی نداشت.
سردم بود، خسته بودم، خوابم میآمد. چشمهام از زور خواب باز نمیشد. کف پام سوزنسوزن میشد و این بیشعورها.
«همه تون خفه شین... خستهام کردین... برین بِکپین تا فردا خدمت همه تون برسم...»
زن پله ششم باز هم صدایش را در سرش انداخت.
«میخوای چه غلطی بکنی؟ ها؟! میخوای ما رو هم بندازی پایین؟! میتونی... میتونی... ازت برمیاد... حالا دیگه همهمون آواره میشیم.
پیرمرد پله سوم دوباره سرش را پایین انداخت. نمیشد چشمهایش را دید. ولی انگار آبی بود و چند باری که دیده بودمش خیس بود و غمبار.
از سروصدای این عوضیها، دخترک پلۀ دوم بیدار شد و جلو آمد. دخترک با پشت دست راست چشمش را میمالید. لبهایش روی هم چین خورده بود. انگار بغض کرده بود. شاید باز هم ترسیده بود و خودش را خیس کردهبود. شاید میخواست تا ظهر در تختش بماند تا رختخوابش خشک شود، ولی سروصدا بیدارش کرده بود. پایش را روی زمین کشید و آمد وسط پله نشست. لباسش کم بود. حتما سردش شده. دست چپش را بالا گرفت. پیرمرد دستش را دراز کرد و دست کوچک دخترک را میان دست بزرگش گرفت. دست دخترک لای چروکهای دست پیرمرد، گُم شد. کسی موهای دخترک را تا نصفه بافته بود. شاید هم تا آخر بافته بود و یادش رفته بود با روبان ببندد و وقتی دخترک خوابیده بود، موهای بههم بافته شده، باز شده بود.
کاش آن کسی که موهایش را بافته بود، انتهای گیسها را با روبان محکم بسته بود. جوری که دیگر هیچوقت باز نشود. تا وقتی دخترک مدرسه برود و بزرگ شود و دانشگاه برود گیسهایش همانجور بسته بماند. حتی تا وقتی که ازدواج کند. شاید اگر موهایش را تا آخر بافته بودند و با روبان محکم بسته بودند، دخترک مجبور نبود از کسی بخواهد دوباره موهایش را ببافد و ببندد.
اصلا چه کسی هست که بتواند موهایش را ببندد؟
زن پله ششم که همش در حال جیغوداد و شکایت بود. اصلا دخترک را نمیدید. میگفت از پس بچههای خودش هم برنمیآید از بس باید پختوپز و شستوشو کند.
زن پله هشتم که همش حواسش به مرد ریش پروفسوری بود و اگر هم او نبود، حواسش به بقال و شاطر سرکوچه بود.
مرد ریش پروفسوری ادعا میکرد همیشه در حال نوشتن است و مطالعه. چیزی هم که نمینوشت ولی دخترک را هم آدم حساب نمیکرد. میگفت در جهان داستانش غرق شدهاست و چشمش کسی را نمیبیند. انگار فقط زن پله هشتم را میدید.
زن و شوهر پله پنجم که اصلا معلوم نبود چکار میکنند. همیشه صدای آهوناله شان بلند بود و از عرق خیس بودند.
فقط یک بار پیرمرد را دیده بودم که میخواست موهای دخترک را از نو ببافد و ببندد. ولی دستهایش میلرزید و موهای نرم دخترک بین انگشتهایش نمیماند. دخترک پشت به پیرمرد داده و آرام و بی حرکت نشسته بود ولی پیرمرد از اینکه کاری به این کوچکی هم از دستش برنمیآمد، لبهایش لرزید و معلوم بود غصهدار شده. دخترک چشمهای پیرمرد را ندید ولی همان وقت بود که خیسی چشمهای آبیش را دیدم.
دیگر کسی نمانده بود. فقط پسرک پلۀ هفتم بود که سالها بی حرکت همان جا ماندهبود. به جز من و دخترک هم کسی انگار نمیدیدش. یا شاید هم فراموشش کرده بودند. هم قد دخترک بود و موهایش همانقدر نرم. فقط من بودم که نفس نکشیدنش را میدیدم و دخترک هم هروقت نگاهش میکرد، دستش را محکم روی دهانش میگذاشت و شانهاش میلرزید.
مرد ریش پروفسوری هنوز داشت به لرزش سینههای زن پله هشتم نگاه میکرد و زن بیشتر به جلو خم شدهبود و کشدارتر میخندید.
زن و شوهر پله پنجم دوباره صدای نالههاشان بلند شده بود.
پسرک هنوز روی پله هفتم بیحرکت خوابیده بود.
دخترک دستش را از دست پیرمرد بیرون کشیده بود و شانههای پیرمرد از دوطرف بههم نزدیکتر شده بود.
سردم بود، خسته بودم، خوابم میآمد.
آدمهای روی پله نمیگذاشتند بخوابم. یکریز حرف میزدند. حتی نمیگذاشتند زندگی کنم. مدام با هم دعوا میکردند. این روزها کارشان بهجایی رسیده بود که با من هم دعوا میکردند. باید پلکان را خراب کنم. بعد که صدایشان قطع شد، میتوانم راحت بخوابم.
زن پله ششم انگار فکرم را خوانده بود. دوباره چشمهایش را بست و جیغ کشید.
«نکن... نکن... فردا همهمون آواره میشیم...»
«فردا نه... همین امشب»
پا روی پله اول گذاشتم. یکییکی پلهها را بالا رفتم. زن پله ششم دیگر جیغ نمیزد. گریه میکرد. دخترک روی سنگِ سرد خوابیدهبود. موهایش روی پله ریخته بود. کسی نبود موهایش را ببافد.
روی پله آخر ایستادم. پیرمرد چشمهایش را بست.
سردم بود، خسته بودم، خوابم میآ..