سرخرگها و سیاهرگهای یک ناخودآگاه جمعی - علی نوروزی - داستان پایان دوره سطح پایه
سرخرگها و سیاهرگهای یک ناخودآگاه جمعی
علی نوروزی
داشتم کوچه پسکوچههای بهشت غمگین جوانیام را نشانشان میدادم که وروجکها جیغ کشیدند و مجبورم کردند بزنم کنار. رفته بودند جلوی درخت گردوی قدیمی ژست گرفته بودند تا چندتایی عکس بیندازند. یاد قدیم ها افتاده بودم و فکر میکردم امکان ندارد عکسی قاب گرفته زیر این درخت کهن در حالی که عاشقانه دستهایشان را به هم دادهاند روی میزکار یا اتاق خوابشان نگذاشته باشند.20 سال پیش بود و گردوهای اینجا طعم عجیب گسمانندی داشت. رفتم کنار جدول نشستم و سیگارم را روشن کردم و آن روزها، مثل مستند "پایان کابوس" که همین چند روز قبل در شبکه هفت دیده بودم، جلوی چشمانم کارگردانی میشد.
کلهشقهایی بودیم عبوس و خجالتی. لابد احساس کرده بودیم حالا دیگر برای خودمان مردی شدهایم و وقتش رسیده عاشق کسی بشویم. سهتا الفبچه نوزده بیست ساله بودیم و اینهم راهی بود که آن روزهای نمناک و لزج سال 88 را سپری کنیم.
چندروزقبل از شروع ترم پاییز، پدرم به رسم وقتهایی که خانه را ترک میکردم، مرا کنار کشید و چندتایی نصیحت سرخشده و نیمپز و خام تحویلم داد. سیگار نکشم، در اتوبوس جایم را با کسی عوض نکنم، خودم را در دستشوییهای بین راهی خالی نکنم، سر کلاسها جزوه بنویسم، در خیابانهای سپیدان وانمود کنم که دانشجو نیستم و هرشب ساعت یازده بخوابم. وقتی گفتم: «خداحافظ پدر» مکثی کرد و گفت: «راستی، حواست به احساساتت باشد». این نصیحت خامش بود. مثل کمانی که خوب کشیده نشده باشد و از آن تیر شلیک کنی.
با پسرها روی لبههای بالایی نیمکتهای سیمانی مشرف به ورودی دانشکده مینشستیم و تغییرات جدید زیست بوممان را به دقت زیر نظر میگرفتیم. آن موقع تحقیقات میدانی جامعهشناسان فضای دانشگاهها را تسخیر کردهبود و کامپیوتر هنوز جای چشمها را نگرفته بود. دخترهای قدیمی هر سال با تجربهتر میشدند و سعی میکردند بهترینشان را نمایش دهند. همه چیز نو بود. کفشها، مانتوها، مدلهای مو، ریزهکاریهای آرایشی، در گوشی حرف زدنها و خندیدنها، نگاههای زیرچشمی، بی محلیها، آرام و تند راه رفتنها. آن دخترها آشوبهای اطلاعاتی مهیجی بودند که از روی نیمکتهای سرد دانشکده کوچک کوهستانی سپیدان رصدشان میکردیم.
پسرهای ورودی جدید را روی نیمکتها راه نمیدادیم. میدانستند توسط نرهای قبلی علامتگذاری شده. مجبور بودند مثل آماتورهای بی دست و پا وسط گله دخترها وول بخورند و هر از گاهی با یکیشان چند کلمهای حرف بزنند. ولی ما از آنجا اشراف دقیقی بر محیط داشتیم. معمولاً دیدن دخترهای جدید مایه تفریحمان بود. هول کرده بودند، نگاهمان را که میدیدند سرخ میشدند. نمیتوانستند درست راه بروند و سکندری میخوردند. ابروهای پرپشت داشتند با موهایی که از کنار شقیقههایشان فر خورده بود و از زیر مقنعه بیرون زده بود. چندتاییشان با دستبند سبز آمده بودند و بعضی هم با کیفهای مسلح به جزوه و کتاب که روی دوششان انداخته بودند، آماده حمله به سنگرهای علم بودند. هنوز بازیگری یاد نگرفته بودند. با یک نگاه اطلاعات زیادی ازشان دستگیرت میشد.
در میانشان، اما یکی وصله ناجور بود. دختری که راه رفتنش صدا میداد: تِق تِق تِق تِق تِق.
نتایج ارزیابی تیم سه نفرهمان: بیست و پنج به بالا، بازیگر، احتمالاً دانشجوی ارشد (محسن معتقد بود خواهر بزرگتر یکی از دخترهاست)، کشیده، با اعتماد به نفس، سگ. مثل شرکتهایی بودیم که اطلاعات حیاتی جمع میکردند تا به مشتریانشان در وقت لزوم بفروشند، شاید به بهای یک لیتر عرق. او در میان همسن و سالهایمان خریدار نداشت. باید طبق روال مرسوم، پروندهاش را از بایگانی حذف میکردیم.
ولی از آن روز به بعد انگار یکجوریمان شده بود. شب تا صبح با "گیس" نامجو سیگار میکشیدیم و بعد "جبر جغرافیایی" را با "سیگار و چایی" هم خوانی میکردیم و میخوابیدیم. در انتظاری 72 ساعته، اولین واکنش را حمید نشان داد. جا نخوردیم. گفت: «حتماً شوهر دارد». داشتیم ماکارونی میخوردیم با سس کچاپ خرسی. سفرهمان آخرین شماره روزنامه اعتماد ملی مانده از ترم قبل بود و روی آن لکههای چربی قرمزرنگ جسد یک رشته ماکارونی به شکل کِرْم وول میخورد. میدانستیم حمید از کی حرف میزند چون خودمان هم داشتیم بهش فکر میکردیم. غذا که تمام شد، وقتی که داشتم سیگارم را روشن میکردم گفتم: «مثل یک بزدل میخواهی خودت را آرام کنی». وحشت زده نگاهم کردند. خودم هم وحشت کرده بودم. کامهای عصبی میگرفتم و دود را به طرف سقف خانه تُف میکردم. محسن به لکه مضطرب روی پیراهنش خیره شده بود. گفت: «کاش دستش معلوم بود». همیشه دستکشش را با رنگ مقنعه اش سِت میکرد.
سه روز بعد، حمید چند لیتر عرق گرفت. چند نفری از اطلاعاتی ها را دعوت کردیم و رخدادهای کسالتبار چشمکها، اشارهها، شمارهها، بوسهها، مزاحمتها و فحشهای رد و بدل شده را مرور کردیم. کسی از او چیزی نمیدانست. از نظرشان ارزش کنجکاوی نداشت. ما هم با تکانهای تشنج آمیز بدنمان حرفشان را تأیید کردیم.
بعد از آن کابوسهایمان شروع شد. چیزهای مشوشی میدیدیم از پایان جهان، حملات فرازمینیها، دزدیده شدن تخممرغهایمان در سلف و گورهای دسته جمعی. برای من اینطور بود که صف درازی از پسرهای دانشکده بودیم که با مردم شهر و دوستان مهدکودکیام انبوهتر شده بودند. یکی یکی پیش میرفتیم و برای زنده به گور شدن ثبت نام میکردیم. او مسئول ثبت نام بود. با دستکشهای نخکش شدهاش اسمها را تند تند یادداشت میکرد و از سر و رویش عرق میریخت. این بخش آخری را آن موقع برایشان تعریف نمیکردم چون وضع روحیشان دست کمی از صندوقهای رأی آن سال نداشت.
یک روز محسن سراسیمه با چند لیتر عرق خانه آمد. گفت: «امروز مهمان نداریم». خودش ساقی شده بود و پیک پیک برایمان میریخت تا آمادهمان کند. همه در سکوتی آذرماهی لیوانهای یکبارمصرفمان را ترق ترق کنان به هم میکوبیدیم و زیر لب "سلامتی" میدادیم. وقتی حسابی سرمان گرم شد، چند بار گلویش را صاف کرد، از پنجره به آسمان خیره شد و با صدایی منزوی و غبارآلود گفت که خانهاش را پیدا کرده. تعقیبش کرده بود، با شرم و دودلی مرموز صبح بهار. گفت: «باید یک کاری بکنیم».
هوا عجیب سرد بود و در آن محرم امنیتی برف میبارید. مراقب بودند یک وقت کسی "یا حسین" نگوید. خودمان را قاطی مردم کرده بودیم و هر روز در هیئت نزدیک خانهاش، زاق سیاهش را چوب میزدیم. کم میشد از خانه بیرون بیاید یا صدایی از پشت پنجرهاش شنیده شود. انتظاری سرد و کور میکشیدیم. قیمهها را که پخش میکردیم حمید چندباری طوری که مثلاً حواسش نبوده تنهای آرام به در خانهاش زد. هر چندبارش هم سرخ شد و کفشهایش و زمین پشت سرش را با اخم برانداز کرد.
روز عاشورا بود که اولین نشانهها را دیدیم. چندباری بیرون رفت و دست پر به خانه برگشت. یکبار تقریباً پنج کیلو سبزی خریده بود. دو روز بعدش خبری نبود -به استثنای رفت و آمد به دانشکده با سرویس- اما چهارشنبه دانشگاه نرفت. یک روسری زمردی پوشیده بود که در آن میدرخشید. از خیابان ساحلی وارد سِپانلو شد و از آنجا رفت بازار. با میوه و شیرینی برگشت و در را به سختی باز کرد. مثل زنبورهای یتیم دور همدیگر میچرخیدیم و وِزوِز میکردیم. حوالی ظهر دوباره از خانه بیرون رفت، با همان روسری زمردی که در آن میدرخشید، و انگشتان باریک محصور در دستکشهای کشبافش را برای یک راننده تاکسی بینوا تکان میداد. میخواست از کنار درخت گردوی قدیمی بپیچند به سمت ترمینال.
راه افتادم به سمت بازار. حمید و محسن مثل زامبیهای بی اراده دنبالم میآمدند. از گلفروشی 20 شاخه گل رز سرخ و آبی گرفتم. برای بیشتر از آن پول نداشتیم. روی لبه دیوار یک ساختمان نیمهکاره نشستیم و با حوصله پَرپَرشان کردیم و ریختیم در کلاه کاپشنهایمان. رفتیم جلوی درش و گلها را با دقت، مثل سرخرگها و سیاهرگهای یک جانور عجیب مُثله شده، روی برفها چیدیم و منتظر ماندیم. احتمالاً در ناخودآگاه جمعیمان چنین جانوری بیصدا زندگی میکرد. همان موقع بود که شعار مرگ بر منافق خیابانها را پر کرده بود.
ماشین تا در خانه آوردشان. مرد سیسالی داشت، با یک پالتوی ضخیم و موهای جوگندمی. بازیگر، دو رو، پرافاده. وقتی شبکه بههمپیچیده مویرگها را دید ذوقزده در چشمان گشاد زن خیره بود و تشکر میکرد. او به روی خودش نیاورد. زود کلید را انداخت و رفتند داخل. تنها سهم ما، همان نگاه لحظه آخرش بود که هنگام بستن در با حیرت و کنجکاوی به این طرف و آن طرف انداخت و دست آخر با لبهای افتاده از تعجب در را بست. بلد بودیم چطور تنهای نحیف و ناقابلمان را پنهان کنیم.
بعد از تعطیلات عید، با بدرقه نصیحتهای پدرم به سپیدان برگشتم. در دانشکده بین پسرها چُو افتاده بود که از دانشگاه انصراف داده و رفته. شایعات زیاد بود. با این حال برای رفت و آمد در شهر، به سمت مسجد ولیعصر تغییر جهت داده بودیم تا خانهاش را دور بزنیم. آن خیابان تاریخ مصور غمباری بود که تحمل دیدنش را نداشتیم.
زمستان که شد، دوباره دیدیمش. آرام با نگاه های زیرچشمی مسیر راه رفتنش را در راهروی ساختمان اداری دنبال میکردیم. شکستهتر شده بود. سی به بالا، آماتور، سنگین و باوقار، مقدس. مرخصیاش تمام شده بود و با نوزادی در بغل، داشت کارهای انتقالیاش را انجام میداد. آن روزها، هر کس را میدیدی منتظر جرقهای بود تا منفجر شود.