logo

هنگامۀ خاموش - سارا عمرانی - داستان پایان دوره سطح پایه

هنگامۀ خاموش - سارا عمرانی - داستان پایان دوره سطح پایه

هنگامۀ خاموش

سارا عمرانی

 

سرش را گذاشت روی دامن ننه.

 «نننه، گاگاووه ککه مماغ ککشید ببعددش چچی ششد؟.»

ننه دستش را گذاشت روی سر عباس.

 «ها، نن‌جون، پستوناش بزرگ شدن. شیر چیکه‌چیکه از نُکشون می‌ریخت پایین. چون اولین گوساله‌ش بارش بود، شیکمش عین یه غرابه باد کرده بود، افتیده بود پایین پاش.»

 سرش را بلند کرد. راست نشست. چرخید سمت ننه و یک‌وری شد. پاهایش را جمع کرد. دست‌هایش را چپاند بینشان و ننه را نگاه کرد. دید ننه بادی انداخته توی لپ‌هایش. چشم‌هایش گرد شده. خط ابروها و برآمدگی شانه‌هایش بالا رفته. تخت سینه‌اش صاف شده و دست‌هایش را که از هم باز کرد، گردی و نوک پستان‌هایش از زیر پیرهنش برجسته‌تر شد.

 «یعنی این‌قدری بود. نیگا کن. بزرگ بود. ای هوا بود. از قد دستای منم بزرگ‌تر. آخه بَسته‌زبون تَلیسه بود.»

 بادِ لپ‌هایش که خالی شد، عباس خندید و دوباره سرش را گذاشت توی دامنش. بلندی گیس‌های حنا بسته‌اش از زیر چارقد آمده بودند روی گردی سینه‌ها و رسیده بودند روی سر عباس که نگاهش به مدخل بود اما فکرش رفته بود توی شکم گاو و دنبال گوساله می‌گشت. دلش کشیده بود برود داخل ببیند گوساله چه شکل و شمایلی دارد. آخر بَست نشسته توی شکم گِرد و قُلنبه مادرش و دلش نمی‌کشد بیاید بیرون.

 صدای ننه توی گوش‌هایش پیچید.

 «به پهلو که افتید کف طویله، دونستم موقعِ زایمونشِ. بایستی آستین بالا می‌زدی واسه زائوندنش. سخت بود. دست‌تنها بودن وسط طویله تو اون سوزی که بیرون بود دل شیر می‌خواست. اصلا دل تو دل آدم نمی‌موند. انگاری رخت می‌شستن تَنگ دلم نن‌جون.»

مهتاب آمد تا نصفۀ اتاقک. ننه نشسته بود نزدیک سکوی جلوی درگاه و تکیه داده بود به در. سرش را توی دامن ننه چرخاند. سرش تاب خورد به راست و نگاهش روی رف چرخید. بادیۀ مسی را دید که چسبیده بود کنار تُنگ آب. رویش تکه نانی تَنُک بود و چند قَصَب خشک. لعاب تُنگ آبی بود. دسته‌اش پیچ داشت. مثل مار خزیده بود روی تنه‌اش و چَنبره زده بود از روی گردن دراز و دیلاق تُنگ تا روی تنه پت‌و‌‌پهنش. دهانه‌اش هم تَنگ بود اما پایین‌تنه‌اش درشت و پرحجم.

نگاهش را از روی رف کَند. یک‌وری شد به پهلوی چپ. رویش به مدخل بود. پاهایش را روی هم گذاشته بود و کناره‌های زانوهایش را چسبانده بود به هم. نیم‌تنه‌اش انحنا داشت. سرش را رو به بالا چرخانده بود. گردنش کشیده شده بود و چشم‌هایش برق می‌زد. انگشت اشاره‌اش را برد بالا وخَمَش کرد. نوک ناخنش را چسباند به بند انگشت شستش و از لای روزنه نیمه‌باز انگشتانش تصویر ماه را دید.

توی نظرش ماه گرد بود و روشن. نور داشت. نورش سفید بود. برقی داشت مثل آتش. جلزوِلزی می‌کرد توی آسمان و از توی دلش هرچه نور داشت می‌پاشید توی صورت عباس و سیاهی پوستش را خاکستری می‌کرد. همان موقع توی ذهنش دوید که ماه شبیه فرفرۀ سفیدی است و توی دستش می‌چرخد و با هوهوی باد تکان‌تکان می‌خورد. دستۀ چوبی پرپرچه‌اش را گرفته بود و توی حیاط می‌دوید. موزاییک‌ها زیر پایش تلق‌تولوق صدا می‌کردند و او باز می‌دوید. آرام، سبک و خوشحال بود. وزن بدنش قد یک ارزن بود اما توی دلش سنگین بود. پر از سنگینی نور ماه. روشن بود و مثل ماه می‌تابید توی حیاط و می‌چرخید دور حوض. سنجاق وسط فرفره‌اش که افتاد، ماه شد همان ماه قبلی، گرد و روشن شد و رفت توی آسمان تیرۀ شب.

 سرش را صاف کرد. دست راست را مشت کرد و گذاشت زیر چانه‌اش، بعد یکهو صدای گاو را شنید. گاو توی قصه ننه آمده بود نزدیک آستانه در اتاقک و ماغ می‌کشید.

دوید سمت سکوی جلوی اتاقک. همان‌ جا نشست و به گاو چشم دوخت. گاو پوزه‌اش را جلو داد. سرش را رو به بالا گرفت و تندتند نفس کشید. صدای ماغ بلندی از گلویش خارج شد. لب‌هایش لرزید. زانوی چپش را خم کرد. سُمش را روی موزاییک‌ها کشید و سرش را پایین و بالا برد.

چشمش خورد به بند دور گردن گاو. از روی سکو بلند شد. لحظه‌ای مکث کرد، بعد صدای خرت‌خرت دمپایی‌هایش شنیده شد. جلویش ایستاد. دید طناب پشمی دور گردنش گره خفتی خورده بود و درازای آن افتاده بود جلوی پایش. خم شد و درازای طناب روی زمین را گرفت. دو دستش را گذاشت بالای سر طناب. تنش را به عقب هل داد و آن را کشید. حلقۀ طناب دور گردنش جا انداخت و ماغ کشید. عباس ایستاد و دید چشمانش تاب برداشته بود و شکمش سنگین بود. دستش را برد طرف گردنش. برآمدگی گره آمده بود روی حلقومش، گردنش را تکان می‌داد و بی‌تابی می‌کرد. دستش را برد سمت گره. آن‌قدر انگشتانش را توی گره پیچ‌وتاب داد و با آن ور رفت تا شل شد، بعد بندش را کشید و بردش سمت حوض، ننه گفت: «گاو که دراز کشید کف زمین نن‌جون... .»

صدای ننه توی شلپ‌شلپ آب توی حوض گم شد. هر دو تایشان رفته بودند توی حوض. گاو سم‌هایش را توی آب حوض تکان می‌داد. آب موج می‌انداخت و توی صورت عباس شتک می‌زد. دستش را کشید روی شکم برآمده گاو و نوک پستانش را گرفت. چند قطره شیر چکید روی کف دستش. گاو زانو زد کف حوض. کَفلش را بالا داد. دمش تکان خورد. مردمک چشم‌هایش چرخید و دندان‌هایش قفل شد. یک‌وری شد و توی حوض افتاد. صدای خِس‌خس نفسش توی گوشش پیچید. داد کشید.

 «ننن‌ججون، ننن‌جون، گگاو اففتتاد تتو ححوض. اففتتاد.»

ننه گفت: «نه ببم‌جان. اینجا که گاوی نیس. بخواب. این صدای پای گربه سیاه‌س. می‌ره تو پاشوره، هی می‌آد می‌پره تو آب، سراغ ماهی قرمزا. نمی‌دونم چه مرگشه، رژه میره نصفه‌شبی توحیاط. چشاش یه برقی داره که هنگامه می‌ندازه تو دلت. تو بخواب نن‌جون. نمی‌یاد که تو اتاقک ما. من اینجام. تو بخواب تو دومن من. می‌خوام برات لالایی بخونم.»

با فشار چشم‌ها را بست. روی پلک و کناره‌های چشم‌هایش خط افتاد. سیخ خوابیده بود روی تشک و هی غلت می‌زد به چپ و راست. تشکش را رو به دیوار وسط اتاق انداخته بود. جلوی رویش میز بود و پشت سرش دیوار و طرف چپش رف. سرش را چند بار بلند کرد و انداخت روی بالشتک. جای گودی پشت سرش روی بالش جا انداخت و چروک خورد. لحاف را تا روی گردنش بالا کشید. با انگشتانش به روی لحاف چنگ زد. دست راست را مشت کرد و روی شکمش کوبید.

یادش از قصه‌گویی‌های ننه رفت به آن روزی که زیور تن برهنه گلاب را دم چاهک حیاط می‌شست. از در نیمه باز اتاقک ننه نگاهش کرده بود.از صورت گرد و لپ‌های گلی تا تن سفید برهنه شده‌اش که بدون لک و پیسه و دُمَل بود. صاف مثل پوست کف دستش زیر نور آفتاب برق می‌زد. همه جای تنش را نگاه کرده بود. انگار حتی بویش را هم بلعیده بود. تنش بوی شمعدانی‌های باغچه را می‌داد. مزۀ تنش هم به شیرینی می‌زد. درست مثل مزۀ شکرپنیرهای توی قندان که هم عطر داشتند و هم شیرینی‌اش توی دهان می‌ماند، بعد همان وقت تن خودش را مجسم کرده بود. اول به سرش که مثل کُمبیزه تنبکی بود فکر کرده بود، بعد به خال گوشتی روی پیشانی‌اش و حتی به سیاهی پوست صورتش و توی ذهنش به بروبچه‌های کوچه حق داده بود که عباس‌زغالی صدایش کنند و توی فکرش حرف آقاجانش دویده بود. «این بچه حتمی تخم‌ترکۀ من نیس. قیافه‌ش مثل زغالِ رو آتیش سیاهه. زشته. چی‌کاره‌ام سیاه‌سوخته بوده که ای کره‌خر سیاه شده.»

بعد فکرش کشیده بود روی پوست تیرۀ تن، گودی ناف، خط باسن، به همه جای بدنش فکرکرده بود و دست کشیده و لمسشان کرده بود. پشت دستش، حتی بازوها را هم بوییده بود و زبان را کشیده بود روی دستها، پوستش را مزه‌مزه کرده بود. عجب مزۀ شوری می‌داد! شیرین نبود. بوی عطر نمی‌داد. تن گلاب با او فرق داشت. هم شکل ظاهرش، هم بوی تن و مزه شیرینی شهوت‌انگیزش، اما وقتی فکرش رسیده بود به آلتش، یادش آمد گیج و منگ شده بود. نمی‌دانست چرا آلت گلاب صاف و یک‌دست و مال خودش دراز و گوشتی شکل شده بود.

 «چچرا اینجای گلاب ایطوریه، ممال من ایینطوری ننییس؟»

بوی کف صابون روی تن گلاب توی دماغش دوید. زیور را دید که دستانش را روی بدن گلاب می‌کشید. تشت را گذاشته بود کنار پایش و کاسۀ آب را پر می‌کرد می‌ریخت روی تنش. کاسه از دستش افتاد. آب پاشید روی تن گلاب. گلاب سر برگرداند و نگاهش کرد. توی نگاهش چیزی بود که نمی‌دانست چیست اما خجالت کشید بیشتر نگاهش کند. یادش افتاد همین دو تا چشم براق میشی را وقتی دیده بود از دم مدخل رفته بود داخل اتاقک ننه و تمام روز به چیزی که توی چشم‌های گلاب بود و نمی‌دانست چیست فکر کرده بود.

کنارۀ لحاف را با دو دستش گرفت و روی سرش کشید. دهانش را تا نیمه باز کرد. تندتند نفس کشید و رفت توی عالم خودش. شلوار و شُرتش را تا نصفه ران‌ها تا بالای زانو پایین کشید. با انگشتان دست راست سر کلاهک آلتش را گرفت و فشار داد و باز فشارش داد. دوست داشت آلتش رابکَند. تکانش بدهد. اصلا دلش خواسته بود هرچه لذت می‌خواست توی آلتش جمع می‌شد. دستش را مشت کرد و آلتش را محکم گرفت و به پایین و بالا تکان داد. وقتی شَق شد، رفت توی عالم خلسه و تنهایی خودش. دنیایی ساخت که جز گلاب وخودش هیچ‌کس نبود. خانه نبود. یک حیاط بود. یک صُفۀ پهن با طارمی‌های چوبی که دور تا دورش صَف بسته بودند. یک تشک و یک بالشتک پَر هم بود. هر دوتایشان خوابیده بودند روی بالش. صورتشان روبه‌روی هم بود. چشم‌هایشان برق می‌زد. نور ماه افتاده بود روی صورتشان و می‌خندیدند. حس کرد دست‌های گلاب پوست تنش را نوازش کرد، بعد روی آلتش دست کشید و تکانش داد. این تکان دادن لذت‌بخش برایش فقط یک میل شهوانی نبود. انگار رفته بود توی دنیای دیگری پر از شهوت میل به محبت و خواستن بی‌حَدوحَصری که انتها نداشت. دلش تن صاف و بی خط‌وخال گلاب را می‌خواست و سینه‌های گرد لیمویی‌اش را.

 

دوست داشت نوک پستان گلاب را با دو انگشت اشاره و شست می‌فشرد و شیرۀ گرم لذت را از نوک پستانش مک می‌زد یا مثل یک جنین خودش را جمع می‌کرد و توی تن گلاب جا می‌داد. داغی پوست صاف و نرم کف دستش را که حس کرد، لذت وافری توی پوست، استخوان و عصب‌های تنش موج خورد و یک‌باره از روزنۀ ریز آلتش بیرون جَست و پاشید روی لحاف. چشم‌هایش را چند لحظه باز کرد. حس کرد تنش بی‌حس و کرخت شد. صدای لالایی ننه در گوش‌هایش پیچید و دوباره چشم‌هایش را بست.

«لالا لا لا گل پونه

گل زیبای بابونه

لالا لالا شب تاره

لالا لا لا

لالا لالا»

غلت زد توی تشک. شلوار و شُرتش را بالا کشید. چند لحظه چشم‌هایش را باز کرد و چرخید طرف راست، سمت درگاه اتاقک. بلند شد توی تشک نشست، بعد رفت سمت در و چهارزانو نشست رو به حیاط. صدای گاو، بز و بره و آدم‌های توی قصه‌های ننه را می‌شنید. می‌دید آمدند توی خانه و بست نشستند توی حیاط. شنگول و مَنگول کنار حوض می‌چرخیدند. ماه‌پیشونی هم باروبندیلش را بست و نشست کنار باغچه، دامنش پر از سیب قرمز بود و می‌خندید. عباس قَه‌قَه زد و شانه‌هایش تکان خورد. حَبۀ انگور از پشت بوتۀ شمعدانی‌ها بیرون پرید و مع‌مع کرد. عباس به پیرهن ماه‌پیشونی نگاه کرد. نگاهش روی گل‌های چندپَر روی پیرهنش خیره شد. با خودش فکر کرد.

 «اصلا نمی‌خوام بخوابم. تا خود صب می‌شینم در همین درگاهی تا نن‌جون بیاد برام قصه‌شونو بگه. حتمی این پیرِسگ میاد دنبالم می‌گرده ببینه از صُب که رفتم بیرون چرا نیومدم؟ اصلا گُه تو این پیرمرد مادرقَحبه پیزوری، گُه تو مینی بوس، گُه تو مسافرا، گُه تو ممدو که فقط بلده هِروکِر با اینا راه بندازه. نمی‌خوام برم. مگه اینا فضول منن. به من‌ چه. خود ممدو بره. مگه ای حروم‌زاده شاگرد شوفر نیس.»

کف دست‌ها را روی چشم‌هایش گذاشت. تند و خش‌دار نفس کشید. بُغض مثل دُمَلی چرکین راه نفسش را بسته بود و آزارش می‌داد. هق‌هق خفه‌ای کرد. صدای خندۀ ننه را شنید. درست پشت سرش روبه‌روی تشک، کنارمیز چوبی پشت به رف ایستاده بود و فتیله چراغ‌نفتی را بالا می‌کشید. شعلۀ لرزان چراغ گر گرفت.‌هالۀ زرد نور دور تا دور چراغ روی میز چوبی را روشن کرد. زردی نور روی لحاف پاشید. تکه پارچه‌های سرخ و آبی‌ زیر نور چراغ برق زدند. گل‌هایشان شکوفه شد و عطر عصیری در اتاق پیچید.

 کف دست ننه شانه‌های لرزان عباس را لمس کرد.

 «چته نن‌جون؟ چته؟ بیا تا برات قصه بگم. مرد که گریه نمی‌کنه. غصه و غم مال هَمَس. ای بز و ببعی توقصه‌ها میبینی توحیاط ولو شدن ای‌طرف اوطرف می‌پلکن، اینا هم تو دلشون غمباد می‌شه. گریه نکن ننه من اینجام. اومدم برات قصه بگم، تا بخوابی نن‌جون.»

اما خوابش نمی‌آمد. دلش می‌کشید توی دامن ننه بخوابد. حس خوابیدن توی تشک برایش غریبه بود. مگر نه اینکه ننه همیشه برایش قصه می‌گفت تا بخوابد. اشک از چشم‌هایش سرازیر شد. دست‌های ننه هنوز روی شانه‌هایش بود اما دیگر گرم نبود. سرد بود. نمناک بود. دست‌ها مثل دو تیکه یخ چسبیده بودند به شانه‌اش. سر را بالا آورد. چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. ننه رفت. جای انگشتان ننه روی پیرهنش ماند و سردی‌اش رفت توی تن و ‌لرزاندش.

ننه گفت: «آقات که از مدخل اومد تو، بدو برو تو پستو. وقتی اومدم خودم واست شکرپنیر می‌سونم. حواست باشه نیای بیرونا. من زودی میام پشتت.»

عباس گفت: «ننن‌ججون ککی ممیای ککی؟»

ننه نبود. عباس تک‌وتنها توی پستو، کنار کماجدان مسی نشسته بود.کوچک بود و کم‌سن. شاید هنوز به هفت هم نرسیده بود. توی دلش غوغا بود. چراغ‌ زنبوری کنارش نشسته و توی گوشش پِت‌پِت کرده بود و بعد نگاهش کرده و خاموش شده بود. عباس لبانش را برچیده و از تاریکی توی پستو ترسیده بود. زانوها را بغل کرده و توی دلش فشار داده بود. دست‌هایش را دور زانوهایش قفل کرده و صدایی شنیده بود. شَرفه‌ای گرچه آرام و لغزان اما شبیه خِرخِری کوتاه،مرموز و تاسیده بود وکَمکَمک بانگ شده و نزدیک‌تر ‌آمده، دور ‌شده و رفته بود تا کنار چراغ و بعد بر‌گشته توی پردۀ گوشش و زجرشداده بود. یک حس خوف‌آورِ دهشت‌زا که توی گوشت و پوست و استخوانش را ‌دریده در دلش جان گرفته بود.بعد، دست راست را برده بود طرف شلوار و تک برگه مچاله شده ته جیبش را بیرون کشیده بود. ندیده بود. تاریک بود. کاغذ را گذاشته روی زانوها و کف دستانش را ‌کشیده بود روی کاغذ تا صاف و صوفش کند. بلند که شده کاغذ را گرفته بین انگشتان دست چپ و یادش آمده بود که کیسه زغال را سر گل میخ بالای دیوار پشت به چراغ زنبوری توی روشنی نور دیده بود. جلوتر رفته و به پشت سر چرخیده بود و دستانش را کشیده بود روی دیوار. کیسه وسط بود.نه بالا و  نه پایین. درست در مرکز دیوار گل میخی زنگاری بود و کیسۀ سفیدی آویزان از کلۀ گرد و کوچکش. اگر روی نوک پنجه می‌ایستاد می‌توانست انگشتانش را توی کیسه بچرخاند و این به فکرش رسیده بود و تکۀ کوچکی از زغال را برداشته و همان جا پشت به دیوار تکیه داده و نشسته بود و با تکه کوچک زغال رویش خط‌خطی کرده و خطوط ضخیم تیز و شکسته با نقاط سیاهی که توی دل کاغذ را پر کرده کشیده بود.

زغال را چنان فشار داده روی کاغذ که سوراخش کرده بود و باز محکم‌تر ضربه زده بود. روی شلوار خطوط سیاه تناوری لولیده و جنبیده بودند. برگه را پرت کرده جلوی پایش و چشم‌ها را بسته و بعد دست‌ها را گذاشته روی پلک‌ها و با خودش گفته بود: «پپس ککی ننن‌ججون ممیاد؟ ککی؟ ممن ممیترسسم. ای صدای گربه سیاهس. اومده کنج پستو دنبالم.»

یک‌باره صدای گریه ننه را از اتاقک بزرگ خانه شنیده و دست‌ها را گذاشته روی گوش‌ها و تن مثل گاهواره به را جلو و عقب تکان خورده و او تکان تکان مِهاد را شمرده بود. پنج بار به جلو پنج بار به عقب که رفته بود، چشم‌ها را بسته و جیغ بلندی کشیده بود.

رفت زیر رَفِ توی اتاقک ننه نشست. جعبه بيسکویيت مادر را باز کرد. چند بيسکویيت توی دهانش چپاند.

 «ییک، ددو، سسه، چچهار، پپنج، ششش، ههففت.»

 تا بیست که شمرد خیالش راحت شد. بیست بار با دندان‌های طرف چپ، بیست بار بادندان‌های طرف راست خمیره بيسکویيت را جوید. اطمینان داشت اگر این عادت بیست بار جویدن غذا را انجام ندهد اتفاق بدی می‌افتد یا لقمه تو گلویش می‌پرد یا بدجوری می‌میرد مثلا سیخ کباب توی تخم چشمش می‌رود و از پشت سرش بیرون می‌زند یا با مینی‌بوسش مستقیم می‌رود توی دره و تمام تنش مثل بدنۀ مینی‌بوس از هم می‌پاشد. هر چند رابطه مرگ و زندگی برایش همیشه مبهم بوده اما بد مردن هم برایش دغدغه ذهنی بدی است. خودش را همیشه با اتوبوس و مینی‌بوس‌ها مقایسه می‌کرد. آخر هر چه نباشد با اتوبوس مرسدس‌بنز آقاجانش بزرگ شده بود. حالا هم که زن و زندگی‌اش مینی‌بوس قرمزش با صندلی‌های نخودی بود. باخودش فکر می‌کرد که دوست ندارد مثل مینی‌بوس اسقاطی بدنش متلاشی شود و آش‌و‌لاش به گوشه‌ای بیفتد. ترجیح می‌دهد یک‌باره بمیرد و برود توی دنیای خلسه و تنهایی خودش. هیچ‌کس هم نباشد. فقط خودش باشد. توی تشکش دراز بکشد و تخت بخوابد .

جعبۀ بيسکویيت را روی زانوهایش گذاشت و تکان داد و به عکس روی جعبه خیره شد. یاد ننه افتاد و خودش. یک سالش شده بود و ننه بغلش کرده بود. جیغ می‌زد. نِق‌ونوق می‌کرد. بندینک پستانکش را می‌کشید و گریه می‌کرد. ننه توی گوشش می‌خواند.

 «گل‌پسرم، تاج سرم، گل‌پسرم، تاج سرم.»

باخودش فکر کرد.

 «اونوختی تو پستو چرا نن‌جون تنهام گذاشت؟ واسه چی گریه می‌کرد؟ مگه چطور شده بود؟»

ساعت روی رف تیک‌تاک کرد. صدای پچ‌پچ ننه و ماه‌گل از اتاقک بزرگ خانه بلند شد. نازبالش و لحافش را از روی تشک برداشت. از سکوی جلوی در پایین رفت. پیچید سمت راست. یک متر دورتر روبه‌روی سکوی اتاقک بزرگ خانه ایستاد. اتاق را نگاه کرد. روبه‌روی در طاقچه‌ای بود که رویش دو شمعدان مسی بود و مابین شمعدان‌ها ساعت شماطه‌دار تیک‌تاک می‌کرد. کومه رختخواب‌ها را دید. سمت راست طاقچه نزدیک دیوار، پیچیده توی ملحفه سفید بود. رویش را برگرداند سمت ننه. دید کمرش خم شده بود به سمت ماه‌گل. تنظیف پنبه‌ای را خیس می‌کرد توی کاسه آب و می‌گذاشت روی پیشانی‌اش، بعد دید ماه‌گل چنگ زد به شمد وجیغ کشید.

ننه گفت: «راحت می‌شی ماه‌گل همین چیزی که شبیه خونِ ازت ریخت بیرون، نشونه اومدن بَچَس. پاتو نبند ماه‌گل. نبند.»

 یواش یواش آمد بالا و روی سکوی جلوی در ایستاد. دو دستش را گذاشت دور نازبالش و بغلش کرد. لحاف را دورش پیچاند. لحاف آمد روی سر و شانه‌اش. ادامه‌اش هم رسید روی سکو و کمی از کناره‌هایش روی لبه سکو نشست. نگاهش رفت به سمت ماه‌گل. دید پاها رو به دیوار و سرش طرف مدخل بود. عرق روی پیشانی‌اش ماسیده و روی پاها پارچه حریری پیدا بود و لخت‌وعور اما با فاصله از هم گذاشته بود و می‌لرزید. ترسید. فی‌الفور آمد توی اتاقک و رفت گوشه دیوار. لحاف را دورتنش پیچید. نازبالش را گذاشت بین ران‌هایش و سرش را چسباند روی بالشتک.

ماه‌گل داد کشید.

 «یا حضرت عباس، کمرم، شیکمم، یا ابوالفضل، بچم نذر تو باشه. کمکم کن سالم باشه. اسمش می‌ذارم عباس.»

سرش را بلند کرد. آرام از زیر روزنه نیمه‌باز لحاف ننه و ماه گل را پایید.

صدای ننه راشنید.

 «کیسه آبت پاره شد. زور بزن ماه‌گل. زور بزن. دردت بیشتر می‌شه اما راحت می‌شی. بیا داره می‌یاد. سرش رو دیدم ماه‌گل. نفس بکش. نفستو بده بیرون. زوربزن.»

زیر شمد نمناک بود. بوی عرق و مایع لزجی که روی شمد ریخته بود بلند شد. صورت زردنبوی ماه‌گل را دید. می‌نالید و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد. ماه‌گل رویش راگرفت سمت عباس. دستش را دراز کرد طرفش.

 «عباس، جونِ دلم، چقدر بزرگ شدی ماشالله. همیشه آرزوم بود بزرگ شدنتو ببینم.»

ننه‌آقا داد کشید.

 «ها اومد. پسرِ پسرِ. جفتش هم اومد. ماه‌گل پسر زاییدی.»

 نفسش را حبس کرد. وقتی لحاف را از روی صورتش کشید پایین، خونِ زیر شمد را دید. ماه‌گل نالید. ننه با دستش روی شکمش فشار داد. خون غلیظ سیاهی از رَحِمش ریخت روی شَمَد و جیغ زد.

ننه گفت: «ها، ببین. عباس دیدیش نن‌جون. بیا اینم ننه ماه گُلتِ که دنبالش می‌گشتی. دیدی گفتمت رو پیشونیش ماه نشسته نن‌جون.»

ماه روی پیشانی ماه‌گل برق زد. عباس لحاف را انداخت پایین. ماه‌گل و ننه چشم دوختند به عباس و خندیدند. ننه سینی مسی را گذاشت روبه‌رویش. سیب‌های قرمز زیر نور علاءالدین برق زدند.

ننه گفت: «نن‌جون بخور. شیرینی ولادت خودته. بخور خوش‌یمنه. بیا تا از تو گلابدون واست گلاب بریزم کف دستت تا عطرش بپیچه تو تنت.»

سیب قرمز درشتی را برداشت و گاز زد. ننه گلابدان را از کنار سینی مسی بلند کرد و آورد نزدیک دستان عباس. لوله‌اش را خم کرد. عباس کف دست‌ها را کنار هم گذاشت. مایع قرمزرنگی از لوله گلابدان ریخت روی دستش. بوی خون که توی مشامش پیچید، دست را کشید و پشت سر قایم کرد. ننه نگاهش کرد. توی چشم‌هایش پرسش بود و یک غم عجیب. اتاقک بوی گندیدگی می‌داد. بو رفت توی دماغش و توی دلش ولوله شد، ترسید. روی لحاف لکه‌های قرمز بود و بوی خون می‌داد. اضطرابی توی تمام دلش دوران زد.

ننه گلابدان را گذاشت کنار سینی. بچه را از روی شمد بلند کرد و گذاشت روی پاها و زانوها را تکان داد و هی جنباند. کاسه زانویش می‌رفت بالا می‌آمد پایین. ران‌هایش لرزش داشت. لَغوه انگار افتاده بود به جانش. از لرزش پاهای ننه ترسش گرفت. بچه روی پایش جیغ کشید. ننه بلندش کرد و گذاشتش روی پستان ماه‌گل و بچه نوک سینه‌اش را مک زد. عباس به سینه ماه‌گل خیره شد. سیب را انداخت روی گُلجام، سیب قل خورد جلوی پای ماه‌گل. انگشت شستش را توی دهان برد. کف زمین پهن شد و لحاف را رویش کشید. نازبالشش را زیر سرش گذاشت و شروع کرد به مکیدن انگشتش و رفت توی عالم خودش. بوی تن ماه‌گل توی دماغش دوید. تنش بوی عطرش را گرفت و مست شد. طعم شیرین شیری که از نوک پستان توی دهانش می‌ریخت حس کرد. از چوشیدن آن شعفی در تنش موج خورد. انگشتش را که بیرون کشید سفید و بی‌خون بود.

ننه دادکشید.

 «نن‌جون آقات اومد. بدو برو تو پستو. برو قایم شو نن‌جون؛ برو. تو رو ببینه نَک‌و‌نالش بلند میشه. شلاق‌کش میفته به جونت. برو خودتو قایم کن تو پستو.»

سراسیمه بلند شد. لحاف را پس زد و بی‌درنگ ایستاد. به این طرف و آن طرف اتاق نگاهی کرد. دوست داشت می‌رفت روی شمد و زیر پای ماه‌گل قایم می‌شد. سرش را پایین گرفت و چشمش دوید سمت گل‌های شاه‌عباسی روی قالیچه. سر را که بلند کرد، دید خبری از ننه و ماه‌گل نیست. برگشت و به پشت سر نگاه کرد. ننه و ماه‌گل رفته بودند کنار کومه رختخواب‌ها و گریه می‌کردند. پاورچین‌پاورچین خودش را به زور تا درگاهی کشاند. می‌لرزید. پاهایش سست شده بود. ریزش مایع گرم ادرار را از سوراخ آلتش حس کرد. وقتی آقاجانش می‌رسید، بی‌اختیار آلتش بزرگ می‌شد. راست می‌شد و از روزنۀ ریزش شاشش می‌ریخت پایین. دست خودش که نبود.

باخودش گفت: «ککاش پپوشککمو گگذذاششته ببوددم. ببه ششلوارم گگند ززددم. ششاششی شد. خخیس ششدد. اَاَاَاَخ.»

چشم‌هایش توی حیاط دوید. نگاهش رفت سمت حوض. بعد روی کاشی‌ها، درز بینشان را نگاه کرد. رفت سمت باغچه، بین درخت‌ها، بوته‌های شمعدانی و رُز را گشت زد. روی گلبرگ‌های سفید شمعدانی را که دید، صدای جرنگ‌جرنگ زنگوله آمد. وحشت کرد. کسی دسته کوچک زنگوله را گرفته بود و تکان می‌داد. روی سکوی جلوی اتاقک ایستاد. دست‌ها را زیر بغل چپاند. پاها خمیده شدند و زانوهایش به هم چسبیده بود و می‌لرزید. چشمش که به حوض افتاد صدای زنگوله توی گوشش پیچید. انگار صدای هیاهوی زنگوله می‌کشاندش سمت حوض. به آرامی حرکت کرد. قدم‌به‌قدم با گام‌های متزلزل. هرچه نزدیک‌تر می‌شد صدا بلند و بلندتر می‌شد. به پاشویه که رسید صدا قطع شد. عکس خودش را توی آب حوض دید. آب موج خورد. تصویر ماه بالای سرش درخشید. سیبی از بلندترین شاخه درخت توی حوض افتاد. قُلپ صدا داد. آب روی لبه‌های حوض پاشید. سر را به بالا گرفت و به شاخه‌های درهم تنیدۀ درخت سیب چشم دوخت، بعد سرش را گرفت طرف حوض. صدای زنگوله بلند شد. از توی آب صدا می‌رفت روی موج‌ها تاب می‌خورد، بعد پخش می‌شد.صدا آرام و کش‌دار می‌پیچید توی حیاط و برمی‌گشت توی گوش‌هایش.

یادش آمد درست همین جا بود که پیکر بی‌جان ننه دمرو توی حوض افتاده بود. خودش هم دم حوض چمباتمه زده و به حرکت بالا و پایین رفتن اندام ننه باموج خوردن آب خیره شده بود. حتی بلند شده و ایستاده بود دم پاشوره، و دیده بود موهای ننه روی آب ‌رقصیده. دست‌ها بی‌تکان و حتی کلمه‌ای حرف نزده بود.

یادش آمد که قصه دخترک گیس بریده را هم تا نصفه و نیمه شنیده بود و صدای ننه توی گوشش پیچید.

 «نن‌جون فردا شب بقیه‌شو برات می‌گم. الانی دیگه موقش نیس.»

پایش را که گذاشت توی آب حوض حس کرد بچه‌سال شده است. می‌تواند بپرد، بدود. جیغ بکشد. دلش می‌کشید دم چاهک سر پا بشاشد. چمباتمه بزند لب حوض و بریند توی آب. اصلا گند بزند توی لباس و زندگی‌اش. به کسی چه ربطی داشت سنش پنجاه بود یا پنجاه و یک. میان‌سال بود یا نبود. اینکه می‌تواند بپرد توی آب حوض یا روی لبه حوض بایستد هم به کسی مربوط نبود. بی‌درنگ رفت توی حوض. آب یخ بود. پاهایش کرخت شد. نشست کف حوض و پاهایش را دراز کرد، بعد چنگ زد به صورتش و خراش انداخت روی گونه و پیشانی‌اش. زد زیر گریه و جیغ کشید.

 «ننن ججوون، ککججا ررففتتی؟ ننن ججوون.»

 صدای ضربه‌های کوبنده‌ای را شنید. سرش را برگرداند سمت صدا. باخودش فکر کرد.

 «صدای چیه؟ صدای چَکشه؟ کی داره چکش می‌زنه تو در؟»

 اول فکر کرد صدا از مدخل در حیاط آمد، گوشش را که تیز کرد، فهمید صدا از زیرزمین است. یادش آمد ننه که می‌رفت بیرون برای خرید، روی پله ششم توی حیاط می‌ایستاد تا او بیاید. ننه از در حیاط که می‌آمد و پایش را که می‌گذاشت روی اولین پله، عباس ذوق می‌کرد. کف دست‌ها را به هم می‌مالید و پایین و بالا می‌پرید. وقتی ننه خُردک‌خُردک گام برمی‌داشت و پایین می‌آمد، عباس دستش را می‌گرفت. یک متر جلوتر که می‌رفتند، سمت راست پنج پله پهن بود و یک سطح مسطح و صاف، روی همان سطح در دولنگه زیرزمین بود. درش را که چارطاق باز می‌کردند، از اسباب‌های بلااستفاده گرفته تا تمام آذوقه خانه را توی دلش چپانده بودند. از سبد‌های سیب زمینی، پیاز، کلوک‌های ترشی، دیگ، ظروف مسی تا مَجمعه‌های کنگره‌دار و آفتابه و لگن جمع بودند. توی زیرزمین که می‌رفت، دلش می‌کشید تا ساعت‌ها بنشیند و به سیر‌ها وحبه‌های درشت مویزها چشم بدوزد که از سقف سروته شده بودند. یادش به شیشه‌های سیب ترشی، سیر و لیته که افتاد، بزاق دهانش ترشح کرد و زبان کشید دور لب‌ها. صدای کوبش که بلند‌تر شد از فکر و خیال شیشه‌های ترشی بیرون پرید. پاهایش را جمع کرد و زانوهایش را بغل کرد و خودش را به جلو و عقب تکان داد و با مشت به گیجگاهش کوبید.

صدا که قطع شد، دست از مشت کوبیدن کشید. سرش را برگرداند سمت زیرزمین. از توی حوض بلند شد. باد رفت زیر پیرهنش و تِپ‌تِپ صدا داد. سوز سرما تنش را لرزاند و کرخت کرد.

با خودش گفت: «ها،ها، ککیه؟ ها، ها ککیه؟ ررفتتی تتو ززیر ززممین چچیکار؟ آها ککی ههستتی؟»

ضربه‌ها که شدیدتر شد، پاهایش را آورد بیرون از آب. صدا لحظه‌ای قطع شد، بعد دوباره کوبش آغاز شد. ضربه‌ها تند و ممتد از پس هم شنیده می‌شدند. بالای پله‌ها ایستاد. روی پله اول که پا گذاشت، مردد شد. توی ذهنش رسید که نرود پایین. برود توی اتاقک ننه زیر لحاف خودش بخوابد اما صدای کوبش رفت توی مغزش و توی تمام سوراخ‌سُنبه‌های کله‌اش چرخید. مجبور شد نگاه کند. انگار کسی هُلش می‌داد و ناگزیرش می‌کرد بنشیند دم زیرزمین و به صدای کوبش گوش کند.

پایش را که گذاشت روی پله دوم، ترسی توی تنش رفت و چنگ انداخت به قلبش. صدای زنجموره قلبش راشنید تاپ تاپ تاپ تاپ.

پایش را آرام گذاشت روی پله سوم. کمی‌صبر کرد، بعد رفت روی پله چهارم. صدا قطع شده بود. لحظه‌ای مکث کرد. دید صدا به گوشش نمی‌رسد. پایش را گذاشت روی پله پنجم. دوقدم برداشت طرف در. کف دست‌ها و گوش‌ راست را چسباند به در. اول صدای خرناسۀ ضعیفی شنید، بعد صدا بلندتر شد.

 «حروم‌زاده منو کردی تو زیرزمین؟ اگه گیرت بیارم به قناره می‌کِشَمت ننه‌جنده.»

سرش گیج رفت. چشم‌ها و گوشش‌ سنگین شد. صدای آقاجانش رفت توی وجودش. توی تک تک اجزایش گردش کرد و مثل پتک خورد توی کله‌اش. توی دلش ولوله شد. انگار کسی توی دلش رخت می‌شست. چشمش زُق‌زُق می‌کرد. نمی‌دید. کور شده بود. کر شده بود. اصلا توی دلش شورش بود. جنگ بود. بی‌حال شد و همان جا پشت در نشست. حتی نمی‌توانست تابالای پله‌ها برود. گیج ومنگ به دیوار روبه‌رو خیره شد. پلک‌ها وزین شد و خوابید.

چشم که باز کرد عباس هشت ساله روبه‌رویش بود و نگاهش می‌کرد. به خودش چشم دوخت. بدن نحیف و استخوانی‌اش درست دو قدم دورتر ایستاد و باچشم‌های سیاه به صورتش خیره شد. در زیرزمین باز شد. ننه آمد بالا و روی اولین پله از پایین ایستاد. برگشت و به عباس نگاه کرد.

 «نن‌جون اینجا وایسادی چیکار؟ برو تواتاق. آقات بیاد ببینتت، اینجا شلتاق راه میندازه.»

 نگاهش سمت ننه چرخید. ننه با یک کاسه ترشی و یک دسته کاهو ایستاد روبه‌رویش. اصلا نگاهش نکرد بالعکس نگاهش را از او دزدید. برگشت سمت آن یکی عباس، دستش را گرفت و برد طرف پله‌ها. وقتی بالا می‌رفتند عباسِ کوچک سر برگرداند.

 «ننن‌ججون، ننمیشه ای ععباس ههم بببریم تتو ااتتاقک مون؟ ممیتترسسه گگناه داره.»

«نه نن‌جون بیا بریم تو اتاقک، تا برات لالایی بخونم. ای الانه موقَش نیس بیاد.»

از جایش که بلند شد، آن‌ها رفتند. دستش را دراز کرد روبه‌رویش و دلش کشید کسی دستش را می‌گرفت و میبردش بالا.

روی اولین پله ایستاد. دلش می‌خواست برود دنبال ننه و خودش، اما صدای همهمه را که از بالای پله‌ها شنید، مشوش شد. باد توی گوشش هوهو کرد و سوزش را دواند توی تنش. صدا از توی اتاقک بزرگ خانه بود. یواش‌یواش از پله بالا آمد. به آخرین پله که رسید، ترس توی دلش چرخید. دید آقاجانش سمت راست روبه‌روی سکوی اتاقک بزرگ خانه ایستاد. نگاهش توی اتاقک می‌دوید. نفس‌نفس می‌زد و شلاقِ توی دستش را می‌لرزاند. عباس چند قدم به عقب رفت. نزدیک بود توی خودش بشاشد اما به جایش عُق زد. سرش را خم کرد و زردآب از ته حلقش روی موزاییک‌های کف حیاط نزدیک پله‌های زیرزمین بیرون ریخت. سر را که بالا آورد، دید ننه روبه‌روی آقاجان چُندک زد و پاچه‌های شلوارش را گرفته و گریه می‌کرد.

 «امیرخان ولش کن. این بچه خودته. چیکارش به ماه‌گل سیاه بخت. ای زنه زیر سایه خودت بزرگ شده. مگه نَه بچه‌سالش بود اومد تو همی‌ خونه. تازه زاییده. دَلَمه خونش نخشکیده. سر ابوالفضل رحمش کن. به جون ای بچه رحمش کن. داره جون می‌ده .تنش سیاه شده. خونیه همه جا خونیه.»

حس کرد چشم‌های آقاجان برگشت طرفش و زُل‌زُل نگاهش کرد.

عرق روی پیشانی‌اش نشست. صدای آقاجان توی گوشش می‌رفت و برمی‌گشت توی ذهنش و یادش به تندی بوی خونی که زیر دماغش می‌دوید افتاد. نگاه ننه را می‌دید و زجه ماه‌گل را می‌شنید. ماه هم آمده بود توی آسمان. آنقدر بزرگ بود که حیاط از نورش می‌درخشید. نواها زنده بودند. همه نفس می‌کشیدند. صدای وَنگ‌وَنگ بچه هم بلند بود. ناله می‌کرد و جیغ می‌کشید. توی دلش بلبشو شد. سرش گیج رفت. چشم‌ها رابست. دستش را روی سر گذاشت و فریاد زد.

 «نَنَنَههه نَنَنَهه»

دوید سمت اتاقک ننه. در را محکم بست و توی تشک دمرو افتاد. لحاف را روی سر کشید. چشم‌هایش را بست و خودش را مچاله کرد. نمی‌دانست چقدر طول کشید که توی همین حال مانده بود وقتی از جایش جُم خورد که شنید در اتاق با صدای قِژقِژ خفه‌ای باز شد. پیرمرد ایستاد دم در و به تن گلوله شده عباس زیرلحاف چشم دوخت. باد به داخل هجوم برد و برگه‌های سفید روی میز را کف قالی پخش کرد.

 «ای چه وضعشه بچه؟ رفتی زیر لحاف چیکار کنی؟ بیا ببین کاغذات کف زمین ریخته. حیاط پُر برگِ. گربه سیاه رفته زده شیشه رنگ سیاهتو شیکونده. جاپاش هنوز رو برگه‌هاته. نیگا.»

گوشۀ لحاف را کنار کشید و به قامت خمیده پیرمرد چشم دوخت. چهار سالش شد و باباقندی بلندش کرد و گذاشتش روی گُرده‌اش. توی حیاط می‌دویدند. شکرپنیر می‌خوردند. می‌خندیدند. دست می‌زدند و ننه از گوشۀ چشمش به باباقندی نگاه می‌کرد. لبخند می‌زد و چروک چارقدش را دست می‌مالید. صدای خنده‌هایشان توی اتاق پیچید.

«ها، جون دلم عباس چی یادت اومد؟ آره اوختی جوون بودم. می‌ذاشتمت رو پشتم می‌دویدم دور حوض. ننه‌آقا هم بود. ای روزا خوب بودن مگه نه؟ حالا با این کمر درد چیطور بذارمت روشونم؟ شکرپنیر می‌خوای؟ برات یه کیسه آوردم. چای بار بزارم می‌خوری؟»

دید پیرمرد نشست روی صندلی گهواره‌ای و به حوض توی حیاط چشم دوخت. صندلی آرام تکان می‌خورد. ساعت تیک‌تاک می‌کرد و گربه پاورچین‌پاورچین توی حیاط می‌رفت و می‌آمد دم اتاق.

گربه را که دید نشست روی تشک و لحاف را انداخت روی زمین. کمربند شلوار را بیرون کشید. بلند شد برود توی حیاط سراغ گربه که کنار سکوی اتاق ایستاده بود و پنجه‌هایش را روی سکو می‌کشید و خِرش‌خِرش‌خِرش صدا می‌داد.

عباس داد کشید.

 «خخه ششو خخفه ششو للععننتتی ححرروم للققمه، بببرصصددای ننحسستو.»

«ولش کن تقصیر اون نیس که بختش سیاهه. باید رنگ قرمز بپاشی روش تا خفه خون بگیره. ایجوری تو باکمربند بزنیش بازم فردا میاد تا خود سپیده خُرناس می‌کشه. برو زیر درخت سیب چالش کن.»

دست‌هایش را مشت کرد. دوست داشت بکوبد توی سر و صورتش. هم خودش را بزند هم گربه را. دلش می‌کشید چاقو بردارد بزند توی شکم گربه و دل‌ و روده‌اش را بریزد بیرون. تکه‌تکه‌اش کند. بدنش را باگوشت‌کوب بکوبد. له‌ کند. گوشت و پوست و استخوانش را بیندازد جلوی سگ‌ها تا جُزءجُزء بدنش رابجوند و بخورند و او بنشیند و بِربِر نگاهشان کند و هی بخندد و باز بخندد. اصلا دلش کشید آن قدر بخندد که دیگر خنده‌اش نیاید. از این فکر توی دلش درد سرخوشی گوارایی پیچید و نشئه شد. باخودش فکر می‌کرد.

 «عجب حالی می‌ده بکشمش. شکمش رو پاره‌پوره کنم و زجرکشش کنم. وقتی صداش خفه شد، می‌رم زیر لحاف و می‌خوابم.»

صدای گربه درست مثل صدای نکرۀ آقاجانش می‌دوید توی سرش. هر دوتایشان یک جسم بودن و یک روح. می‌رفتند داخل جلد هم و توی اعصاب و تنش کورمال‌کورمال راه می‌رفتنند و دیوانه‌اش می‌کردند.

خم شد. برگه‌های سفیدی که پهن اتاق بود را برداشت. دسته‌شان کرد. گذاشتشان روی میز. روبه‌روی میز نشست بعد برگه‌ای برداشت. گذاشت روی زمین. از زیر میز از توی جعبه مدادرنگی، مداد سیاهی برداشت. شروع کرد به کشیدن خطوط کَج‌ومُعوَج روی برگه و از ته‌و‌توی دل خودش با خط‌ها قصه ساخت.

 یک آدمک کوچک وسط برگه با خط‌های سیاه ضخیمی که دور تا دورش نشستند کشید. می‌شنید آدمک از درون برگه جیغ می‌کشد. گربه هم مرنومرنوکِشان توی برگه راه می‌رود. با انگشتانش بالای مداد سیاه راگرفت. دست را بالا برد و بافشار، نوک مداد را فرو داد توی دهان آدمک. توی فکرش گفت: «خفه شو. خفه شوحروم‌زاده لعنتی. حالا نفستو می‌برم که دیگه ننه‌ماه‌گل، باباقندی ونن‌جون رونزنی.»

 با مشت کوبید به گیجگاهش.

 «ممیخخوام بببررم. ممیخوام بببرم خخونه.»

«الان وقتش نیس. می‌بینی که سه صُبه. وقتش که رسید می‌ریم.»

نقاشی‌اش را توی دستش گرفت. رفت سمت در. به حیاط نگاه کرد. باد می‌آمد. هوا یخ بود. به حوض نگاه کرد. به باغچه کوچکی که طرف راست حوض بود خیره شد. شاخه‌های درخت سیب رو به بالا رفته بود. بوی عطر شب‌بوها توی دماغش رفت. قدم برداشت و روی سکو ایستاد. آمد پایین. مستقیم رفت نزدیک باغچه. نقاشی‌اش را گذاشت کنار درخت سیب و قلوه‌سنگ کوچکی گذاشت روی نقاشی. بیلی که کنار پاشوره بود را برداشت. کمرش را خم کرد. دسته بیل را گرفت. تیغه بیل رفت توی خاک. پیرمرد آمد جلو. دستش را گذاشت روی دسته بیل.

 «نه نکن عباس. الانِ که موقش نیس. نیگا هنوز سپیده نزده. ابرا تو آسمونن. هوا داره گرگ‌و‌میش میشه. بذار تا روشن بشه، بعدش چاله بکن.»

چمباتمه زد کنار تنه درخت سیب. بیل را انداخت روی خاک باغچه. کف دست‌ها را گذاشت زیر چانه‌ و به خاک‌ریزه‌های توی باغچه نگاه کرد. دو قلوه‌سنگ درشت نشسته بودند کنار درخت سیب. تل خاک کوچکی کنارشان ریخته بود. بیل افتاده بود کنار خاک. گربه از روی هُره بام آمد پایین. هوا رو به روشنی رفت. بیل را برداشت و دوباره شروع به کندن کرد. خاک را با تیغه بیل کند. تیغه توی خاک با فشار می‌رفت و سنگ‌ریزه‌ها را پس می‌زد. وقتی گودال کوچکی از دل خاک نمایان شد، گربه آرام از پشت سرش حرکت کرد و آمد کنار درخت سیب. با پنجه‌ها خاک را زیر و کرد. سفیدی چشمانش برق زد. عباس بلند شد. بیل را برداشت. دسته‌اش را گرفت و بالا برد. یک جور لرزه توی وجودش بود. دردی مثل خوره افتاده بود توی تنش و مثل یک کرم می‌لولید توی روح و جسمش و قدرتش می‌داد به خون ریختن. تیغه بیل را توی سر گربه کوفت. فرقش شکافت. خونابه رقیقی از شکاف سرش سرازیر شد. ریزش چکه‌های خون را که می‌دید، می‌خندید. گربه کنار درخت سیب افتاد. عباس با لگد به پهلویش زد.

 حس کرد نفسش گرفت. تَنگ حلقش چیزی مانده بود. دانه‌ای چرکینی که سرباز کرده بود و طعم گسش توی دهانش می‌پیچید. تف کرد. خون دلمه بسته سیاهی روی خاک ریخت. یک‌جور راحتی توی دلش بود.

گربه توی گودال افتاد. یک حس سرخوشی گوارایی تمام روحش را تسخیر کرد و لرزه لذت‌بخشی توی تنش موج خورد. لرزه‌ای شبیه رقصی سرخوش و شهوتی کودکانه.

بی‌درنگ رفت سراغ برگه نقاشی‌اش. قلوه‌سنگ را از رویش برداشت. انداختش روی گربه و دوباره بیل زد. تل خاک‌ها و سنگ ریزه‌ها را روی پیکره گربه ریخت. گودال پر شد. چهارزانو نشست کنار گودال و به دسته بیل تکیه داد. سر را چسباند به دسته بیل و لبخند زد. حسش کشید که باز بخندد. به نظرش همه چیز خنده‌دار آمد. انگار همه چیز آنقدر حقیر و مضحک بود که خنده داشت. از خونابه روی شکاف باز شده فرق سر گربه گرفته تا معومعو کشیدن و ناله دم آخرش.

 قَه‌قَه زد. خندید. باز هم خندید آن قدر خندید که نفسش گرفت. انگار دلش راحت شد بود. زخم‌های ناسور شده ته دلش خشکیدند. دیگر حس کرد می‌تواند نفس بکشد. دستش را گذاشت روی جناق سینه‌اش. نفس عمیقی کشید. قلبش جان گرفت. گورومپ‌گورومپ صدا داد. سر را که بالا گرفت، ننه، گلاب وپیرمرد را دید. چمدان به دست آمدند توی حیاط و ایستادند روبه‌روی باغچه و نگاهش می‌کردند. توی چشم‌هایشان آیینه بود. توی آن تیله‌های شفاف سایه خودش را دید. نشست توی باغچه و خندید.

 بلند شد. بیل روی خاک افتاد.

 «ککججا ممییررین؟»

ننه گفت: «نن‌جون موقَشه دیگه. باید بریم خونه. ماه‌گل چای بار گذاشته تو نمیای؟»

دستش را دراز کرد سمت ننه. توی فکر، روح و تنش چیز مضاعفی رشد کرد. نمی‌دانست چه حسی داشت و چرا دلش می‌کشید فریاد بزند اما نزد. بی‌معطلی آمد بیرون. دست ننه را توی دستش گرفت. دستش گرم بود. هرم گرمایش رفت توی دماغش و آن را بالا کشید. سر را بالا گرفت. گلاب نگاهش کرد و خندید. ننه خندید. پیرمرد هم خندید.

 «ها، ببین عباس دیدی درخت سیب وسط چله زمستون شکوفه داده»

صدای لالایی ننه توی حیاط پیچید.

«لالالالا گل پونه

گل زیبای بابونه...

 


ثبت نظرشما