طالع - فاطمه نظری - داستان پایان دوره سطح پایه
طالع
فاطمه نظری
خدا میداند که میخواستم زوجهام شود و با پول و دارایی اندکمان کسب و کار حلالی راه بیندازم و شریک زندگی هم باشیم، تا ابد .
در آن دیار غربت، روزوشب به درگاه باریتعالی ذکر میخواندم که نادیدارها را به دیدار مبدل کند و من ترک خاک غربت کنم، از بس دلتنگ عیال و فرزندانم بودم. اما چه میدانستم بخت و اقبال یاریام نمیکند که نمیکند. خدا میداند ذرهای به فکر حال و احوال خودم نبودم، میخواستم بیوه زنی را سروسامان بدهم، دل ناشادش را شاد کنم و اندوه زمین و زمان را از دلش بزدایم. اصلا مگر منصور پسرقاسم نبود که با عیال مشهدی ابراهیم پینهدوز ازدواج کرد و حاصل ازدواجش چند دختر و پسر شد عین قرص ماه. چقدر زنِ بیچاره دلتنگ بود و غصه میخورد و به درگاه خدا استغاثه میکرد. شکوه و شکایت از زمین و زمان و پیر و جوان میکرد که چرا در جوانی بیوه شده و رنگ رخساره مثل گلش به زردی گراییده است. اهل آبادی و هفت آبادی این طرفتر و آن طرفتر هم دعا و ثنایِ منصور پسر قاسم خدا بیامرز را میگفتند که خدا خیرش بدهد که این بیوه زنِ جوان را زیر پروبالش گرفته و هیچ کدام نگفتند این بیوهٔ به چشم خواهری رعنا و قشنگ، چندین باغ داشت و خانهاش به چه بزرگی و صاحب چه جمالات و کمالات خدادادی بود. اصلا حکم شرع بوده ، کار ناصواب نکرده بودند.
من هم مثل منصور پسرقاسم خدابیامرز میخواستم عیال دیگری اختیار کنم و در وقتی که ساعتش خوب باشد برای دستبوسی نزد عیال عزیزتر از جانم بیاورم تا خدمتگزار و دوست یکدیگر شوند و اگر دردی یا غصهای پنهان داشتند که بر سینهشان سنگینی میکرد محرم راز هم باشند و غریب از حال و روزشان باخبر نشود که نشود.
پدر خدابیامرزم همیشه میفرمود: در طالع تو شوکت و ثروت است و میفرمود با خودت دعا و طلسم نگاهدار. از آنجا که مرحوم پدرم، مرد بسیار باایمان و خداشناسی بود و دستی بر دعا و قرآن و طلسم داشت و روزگارش را اینچنین میگذرانید، دعایی برایم نوشته بود و با پارچه سبزی که متبرکِ ضریح امام هشتم بود زیر لباسم چسبانده بودم. اینقدر نزد پدر عزیز بودم و حرمت داشتم که همیشه کنارش و زانو به زانویش مینشستم. بالاخره روزی رسید که به خواسته حق، خودم دعانویسی حاذق شدم، از بس تشنه خدمت به خلق بودم. زنی که پسندِ مادر خدابیامرزم بود را برایم به خانه آوردند. با اینکه او، خلاف رویاهایم بود ولی، خب خدا را شکر زندگی خوبی داشتیم و ناشکر خواست حق تعالی نبوده و نیستم. ولی در اقبالم چند صباحی جدایی افتاده بود. این هم از پیشانی سیاه و روزگار نامرادم بود. بخت و اقبالم وقتی گشادهتر میشد که ترک وطن میگفتم. باید راهیِ دیاری میشدم که بعضی از خلق الله رفته بودند و کارو بارشان الحمدالله خوب بود و از فرش به عرش رسیده بودند.
های های که چه سختیها کشیدم تا آن روز که آن مرد عرب، که خدا خیرش بدهد مرا جلو درِ خانهاش دید که در سایه دیوار نشستهام و رنگی به رخ ندارم ، سرم به دوران افتاده بود، ناخوشاحوال بودم و انگار خداوند که همیشه شاکر فضل و کرمش هستم آن فرشته صفت را از بدو تولدم در تقدیر و سرنوشتم قرار داده بود، لقمهای نان و رانی سرخ شدهٔ چاشنیدارِ خوش رنگ و لعابِ مرغ و شربتی شیرین به من داد. دوران از سرم برفت. برایش دعا کردم و دوازده امام و چهارده معصوم و صدوبیست و چهار هزار پیغمبر را برای برکت کسب و کار و صحت و سلامتی عیال و فرزندانش به یاری طلبیدم. حقیر را به خانهاش برد و دیگر تا همان وقتی که وقتش نحس بود و حسودان برایم دعا و جادو کردند همانجا نگهداریم کرد و من، مستحفظ مطبخ و عیال و اولاد و زندگیاش شدم .
سرم به کارم گرم بود، لقمه نانی میخوردم و هزاربار شکر خدای را به جا میآوردم و ماهانهٔ قابل توجهی که میگرفتم را میاندوختم تا زمان مناسبی برای عیالم بفرستم بلکه زمینی، باغی بخرد و آقا و سرور خودمان باشیم و در سکون و فراغت روزگار بگذرانیم. مثل قاسم پسر مشهدی عبدالله که در جوانی، زنی اختیار کرد که از مال دنیا مستغنی بود و فقط یک پایش میلنگید و خب، این هم خواست خدا بوده که زن بیچاره در بچگی ازپشت خری بیفتد و پایش عیب بکند و دوا و دکتر و دعا و طلسم هم افاقه نکند و پایش لنگ بماند که بماند و خواستگاری درِ خانه آنها را نزند. هایهای نصیب و قسمت را ببین که قاسم پسر مشهدی عبدالله او را ببیند و یک دل نه صد دل مفتوناش شود، جشنی بگیرند و همبستر شوند و مال و مکنت زن مثل خودش به اختیار قاسم دربیاید و قاسم زندگی بیتقلایی را شروع کند، آقا و اربابی برای خودش بشود که بیا و ببین. گناه که نکرده بود.
امام صادق علیه السلام فرمود:هر کس از ترس فقر ازدواج نکند نسبت به لطف خداوند بدگمان شده است.
خودم را سرگرم کار کرده بودم که از هجران عیال و فرزندانم کمتر ناله کنم. مطیع و فرمانبر اهل و عیال خانه ارباب شده بودم و در همه حال زیر لب تسبیحگوی پروردگارم بودم.
عیال ارباب خواهری داشت شوهر مرده به زیبایی ماه شب چهارده، فربه و قدبلند که گاهی از گوشه چشم مرا نگاه میکرد و به قلبم آتش میکشید و من هم در دل، شیطان لعین را لعنت میفرستادم و سنگی به سمت خانه خراب شدهاش پرتاب میکردم. ولی از بخت سیاه من خواهرِ عیالِ ارباب که با خانواده ارباب توی همان خانه زندگی می کرد را همه جای خانه میدیدم. اندرون مطبخ، حیاط، کنار حوض و باغ و هر جا که میرفتم نمودار میشد و با چشمان شوخ و قد وبالای دلفریبش چنان به من نگاه میکرد که قند توی دلم آب میشد و میگفتم خدایا چه میشد این زن را نصیب و قسمت من میکردی، در خیالاتم برایش شعرها زمزمه میکردم.
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.
ماشاالله دستها و گردن همچو برفش را با النگو و گردنبند طلا چنان زینت داده بود که انگار خورشید میدرخشید. میدانی چندسال کارکردم و کارکردم و کارکردم ولی نتوانستم انگشتری، گوشوارهای به تحفه برای عیالم بگیرم که شاید به سیاهی و خشکی اندامش زینتی باشد و سر دماغ بیاید. البته نه از بابت دل خودم، بلکه میخواستم او حالش خوب باشد و میان اهل آبادی به شادی روزگار بگذراند و به زیبایی خواهرانش که از جمال بینیاز بودند رشک نبرد. گاهی صدایی توی سرم زمزمه میکرد که آی بیچاره، خداوند همه قشنگیها را به آنها و همه زشتیها را به عیال تو مرحمت فرموده. ولی زود بر شیطان رجیم لعنت میفرستادم و خدا را شکر میکردم که عیالم زنی مومنه و با خداست، بساز و صبور و مهرش تا همیشه در قلبم لانه دارد.
فراموشم نمیشود که در کودکی مادرخدابیامرزم که نور به قبرش ببارد قصهای برایم تعریف کرده بود که مردی خارکن چطور داماد پادشاهی شده بود. آن زمان که دختر عزیزدردانه پادشاه، مرد خارکن را میبیند و دلش برای آن مرد غش و ضعف میرود و مرد خارکن را بعد از گذشت اتفاقاتی که شرحش در مجال و حوصله نیست به مدخل قصر میبرند و لباس میپوشانند و سوار بر اسبی اصیل میکنند . خلاصه بخت یارش میشود و پادشاه که اولاد ذکوری نداشته، خارکن را نایب خود میکند. نمیدانم چرا مادرم که همنشین دختر پیغمبر باشد همیشه آخر قصههایش میگفت: کلاغه به خونَش نرسید. با این پایانهای خوب و خوش چرا کلاغهای قصههای مادر مغفورهام همیشه آواره آسمانها بودند و پرمیزدند و پرمیزدند و پر میزدند و به هیچ جا هم نمیرسیدند.
باری، تابستانی بود گرم که خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند. من که به این حد گرما و کار کردن توی زل آفتاب عادت نداشتم مریض شدم . گرما داشت روح را از کالبدم فراری میداد، حکیم و طبیب حاذق بر بسترم آوردند و خوب نشدم که نشدم. در همان حال بیماری و احتضار خواهر عیال ارباب را کنار بالینم دیدم. هزاران رحمت بر شیرو پستان پاکی که به دهان این زن صبور و پاکدامن گذاشته بودند، انگار دستانش متبرک بود که کمی آب زمزم و نمیدانم چه چیزهای دیگری به دهانم گذاشت که روح به جسمم وارد شد و آن صورت جمیل و چشمهایی که از اول مرا شیفته خود کرده بودند را دوباره آشکارا بدیدم.
آری، در چشمهایش نگرانیِ حال و احوالم مشهود بود. جیرینگ جیرینگ النگوهایش که با تکان دادن دستانش آواز خوشی میخواندند توی گوشم طنین جان بخش زندگی میداد.
مرا بسیار دوست داشت و توجهات او باعث شد که من هم به او علاقمند شوم. دلم میخواست مونس تنهاییهایش باشم تا شاید بتوانم ذرهای از لطف و مهربانیاش را جبران کنم. پدرم که همنشین حضرت علی باشد همیشه میگفت طالع بلندی دارم و یک روز صاحب دولت و مکنت پایان ناپذیر خواهم شد.
نمیدانم چرا با دیدن این زن، حرفهای پدرم بیشتر توی سرم دور میزدند و خودشان را توی کاسه سرم میکوبیدند. دلم این زن را میخواست. زیبا بود و از نظر مال و منال هم از اطرافیانش بینیاز بود و از پیشانی بلندش فهمیدم طالع و بخت بلندی دارد. البته خدا را شاهد میگیرم دلم بیشتر در گرو عشق و محبتش بود وگرنه مال این دنیای فانی به هیچ نمیارزد.
قلبم گواهی میداد که این کار ختمِ به خیرمیشود مثل همان قصههای شادروان مادرم.
همین ارباب خودم، خدا به مالش برکت و به جانش سلامتی عطا فرماید، حتما عیالش را فقط محض پول به همسری برگزیده بود، وگرنه فکر نکنم اینچنین زن چاق و سیه چردهای را کسی محض رضای خدا به همسری و همخوابگی برگزیند .
از حرکات و اعمال آن ماه سیما متوجه شده بودم که راضی به این وصلت است. با ترس فراوان حرف دلم را با او در میان گذاشتم و گفتم کمی صبر کن تا مقدار بیشتری پول بیندوزم و تو را از ارباب خواستگاری کنم. خیال خریدن باغ کربلایی و عمارتی بزرگ، مثل عمارتِ خان آبادیمان که خدا ازش نگذرد و مرگ بد نصیبش کند که جانمان را به لبمان رسانده بود را برایش گفتم. خان گور به گور شده آبادیمان حریص بود و اموال مردم را مثل آب سر میکشید و به پیرو جوان رحم نمیکرد که نمیکرد.
مادرم قصه این خان را هزاران بار برایمان گفته بود، از بس خون به دلش بود و از بس نفرینش میکرد واز بس خان آبادی روزبه روز گردن کلفتتر میشد و شکم گندهتر. خدابیامرز میگفت: مال و منالش هرچه از پدر به ارث رسیده بود یک طرف و مالی هم که از راه ناصواب گرد آورده بود یک طرف.
نور به قبرش ببارد برایمان تعریف میکرد که اجداد همین خانزاده که خدا از سر تقصیراتش بگذرد زمینی اجاره کرده بودند. قسمت بالایی زمین، درون قلعه خرابه گنجی پیدا کردند به چه بزرگی و چه سنگینی و صد البته که صدایش را در نیاوردند که نیاوردند. خان با خودش عهد میبندد که طلاها را بفروشد و زمینهای حاصلخیزی بخرد و چاه آبی به راه بکند و کشت و زرع و باغ و انگورستانی سرسبزپرورش بدهد، سودی به چنگ آورد و آن وقت در سودِ حاصله، صاحب زمین را شریک کند، اما … هیهات که آدمی شیر خام خورده است و وقتی بوی پول به مشامش میرسد عهد و پیمان را کجا به خاطر میآورد ؟
منم به خود بخت برگشتهام میگفتم مثل جد همین خان ولایتمان میشوم. طلاهای عروس را که خدا برکتش بدهد را میفروشم و باغی ، زمینی و کشت و زرعی به راه میکنم و بعدها برایش صد برابرو بلکه هزار برابر تلافی میکنم. خدا میداند دوستش هم داشتم. همان عیال آبستنِ راه دورم را هم دوست داشتم.
مهربانی و توجه خواهر عیال ارباب به من بیشتر شده بود، گاهی که سفارشی داشتند و برایشان مهیا میکردم چنان دست نرم و سفیدش را به دستم میسایید که انگار میخواست جان از کالبدم به در برود. گاهی که خانه خلوت بود و تنها بودم توی اتاقم میآمد و حرف میزد و حرف میزدیم و خودش را توی آغوش محتاجم جا میداد و نوازشم میکرد و نوازشش میکردم و بوسهای کوچک روی شمایل چون گلش مینشاندم. هزاران لعنت به شیطان بد طینت که نگاهم بیاختیار به گردنبند و دستبندهایش میافتاد که عین خورشیدی در ظلمت میدرخشیدند و در نظرم باغ کربلایی را با درختهای پر میوه و آب روان مجسم میساخت و حرف پدر را که میگفت طالعت بلند است و مال و منال زیادی به دست میآوری.
دوباره در گوشش نجوا میکردم که دوستش دارم که البته داشتم به همین قبله قسم. میگفتم دل دردمندم میخواهد همبستر شبهای سرد و ظلمانی من بشوی. ولی حیف و صد حیف که استطاعت مالی من در حد و شٵن خانمی چون شما نیست و با کار کردن در این خاک غربت و اندوختن همه دسترنجم هنوز نمیتوانم مُقَدری درست و حسابی برای اهل و عیالِ راه دورم بفرستم. اما من میدانم که خدا ستاره بخت ما را باهم جفت کرده تا کنار هم باقی عمر را بیاساییم.
به چشمهایم نگاه کرد و گفت: از بابت پول نگرانی به خودت راه نده که من از مال دنیا و ارثی که از پدر خدابیامرزم به من رسیده سرمایهای دارم. چنان که بتوانیم زندگی خوبی را شروع کنیم و همدم و یار همیشگی هم باشیم.
امان امان که میدانستم اگر عیالم از این موضوع بویی ببرد بیآبرویم میکند و کار ثوابم را ناثواب جلوه میدهد. میخواستم با خرید باغ و زمین و خانهای به چه بزرگی دهانش را ببندم تا او هم مثل عیال ارباب پا روی پا بیندازد و کلفتی در اختیار بگیرد و برای خودش خانمی کند.
فردای همان شب، آن سیه چشم زیباروی بقچهای توی اتاقم آورد. گرهاش را گشود و طلاها را، روی نقش بزرگِ قالیِ کف اتاق ریخت و البته که باز هم به او گفتم که غرور مردانهام را نمیشود با پول خرید و قبول نمیکردم. خدا لعنتم کند اگر دروغ بگویم، اصرارهای فراوانش مجبورم کرد. از خوشحالی در جایم بند نبودم چرا که صورت این زن تنها و دردمند را خوشحال میدیدم. دوم اینکه میتوانستم عمارت و باغی فراهم آورم و زن آبستن و بدبختم را از این فلاکت رهایی بخشم.
خواب و خوراک نداشتم، چشمهایم فقط باغهای کنار هم را میدید و به پایان قصههای مادر مغفورهام فکر میکردم که چه خوش پایانی داشتند این کلاغهای هرگز به لانه نرسیده.
به فرودگاه رسیده بودم. بوی خاک وطن و تمام شدن این غربت اجباری چند ساله را نمیتوانستم باور کنم. روی صندلی به آن یار راه دورم فکر میکردم که بی خداحافظی و حرفی ترکش کردم. به همان مکهای که نرفتهام و آرزوی رفتناش را سالهاست که در دل و جان میپرورانم قسم که اگر خدای مهربان بخواهد و حکم بنماید هر سرآغاز بدی را ختم به خیر میکند و هر ستارهای را جفت میگرداند.
اگر بیخبر ترکش کردم قصدم فقط ندیدن اشکهایش بود که جگرم را آتش میزد. خواستم فقط خودم بسوزم و او در خواب خوش بماند تا سحر که بیدار شود و نامه پر مهرم را بخواند.
به سلامت به خانه رسیدم، اما قلبم را توی خانه ارباب جا گذاشته و روز و شبم را گم کرده بودم. خودم را با کارهای سخت کشاورزی و باغ سرگرم کردم تا اینکه عیال پا به ماهم به رسمِ سالهای قبل و قبلتر از این شکم، باز هم دختری زایید مثل قرص ماه.
خدای من شاهد است که از اول هم دلم میخواست خدا به ما دختر دیگری مرحمت کند تا درِ دولت و برکت بر ما گشوده شود و حال از لطف و کرمش در پوست خود نمیگنجیدم. اما، امان و صد امان از این قلب بیچاره و دردمندم که هر روز ضعیفتر میشد و نیز پیکرهام هر روز نحیف و پژمردهتر. هر روز در تب و تاب دیدن معشوقهی خدا خوب کردهام بیشتر میسوختم و اگر مهربانیهای عیال و فرزندانم نبود تاب و تحمل از کف میدادم و همان روزهای اول جانم از کالبد بیمقدارم به در میرفت.
القصه، برای عیالم کلفت و نوکری دست و پا کردم. خانه، باغ و مزرعهای توی همان ولایت خودمان خریدم و برای خودم آقایی شدم که آبادیمان تا آن روز به چشم ندیده بود. بیچاره عیالم، از همان وقت که پا به تربت خودمان گذاشتم مریض احوال بود و هی ناله میکرد و هی درد میکشید و به ناگاه خوب میشد. هیچکس گمان نمیکرد او مبتلا به درد و مرضی لاعلاج باشد. هر بار میگفتم طبیب و رمالی خبر بکنم تا دارویی، درمانی برایت تجویز بکند افسوس که قبول نمیکرد که نمیکرد و بر من بخت برگشته تَشرها میزد و قهرها میکرد و جان دخترهایمان را قسم میداد و میگفت که حالش خوب است و حتما از ذوق تازه شدن دیدارمان و خوردن غذاهای چرب است که گاهی شکمش نفخ میکند و حالش کمی بداحوال میشود.
خدا مرا لعنت کند که نباید به حرفهایش دل خوش میکردم و باید پیِ دوا درمانش را میگرفتم. خدایش بیامرزد، زن پاکدامن و سازگاری بود. آبی زیر پوستش دویده بود و صورتش مثل بلور شفاف شده بود. لپهایش عین پرهای شاپرک نرم و لطیف بود.
کم کم غم هجران خواهر عیال ارباب از سرم به در افتاده بود و دیگر برای دیدارش و رفتن به دیار غربت اشتیاقی نداشتم. ولی خدای محمد شاهد است که به فکر بودم تا به اندازه طلاهایش، طلا پسانداز کنم و یک روزی که وقتش جور باشد و ستارهاش نحس نباشد امانتیها را به دستش برسانم و از او حلالیت بطلبم و خوب میدانستم تا آن روز حتما همسری شریف اختیار کرده و برای خودش صاحب زندگی و فرزند شده است. چشم بد از او دور باشد که زن زیبارویِ با کمالاتی است. آدم وقتی به چشمهایش نگاه میکند دلش میخواهد دیوان دیوان شعر بسراید و از هرم عشقش هر چه کوه است به شکل پیکرهاش تراش بزند و آتش دلش را فرو نشاند که دوری بسی تلخ و رنجآور است.
قلبم از بیماری عیالم چنان به درد آمده بود که هوس دیدار یار راه دور از سرم به در رفته بود.
روز نحسی بود. شبِ قبل از همان روز نامیمون، از صدای سگها خوابم نبرد. توی باغ و کوچهها صدای سگ تورهها گوش آدم را کر میکرد. عیال عزیز دردانهام، تنها عشق زندگیام نیز بیخواب شده بود و آرام با خودش میگفت: خدا رحم کند که این صداها، فقط نشانه نحسی و مرگ است.
گفتم بخواب عزیزتر از جانم و به دلت بد راه مده که نکبت و نحسی از خانه ما به دور است.
اما خودم بیخوابتر بودم و انگار عرصه دنیا بر من تنگ شده بود. نفسم به سختی از گلویم بیرون میآمد. فکر و خیال مثل طناب دار گردنم را میفشرد و نفسم را تنگ و تنگتر میکرد.
نزدیکیهای ظهر وقتی توی باغ، پیکر کبود و بیجان عیال زیبا و مهربانم را دیدم نزدیک بود جان از بدنم به در رود و دانستم احوال دیشبمان، پیشگوییِ سربستهای بود از رازی که امروز تقدیر برایمان برملا کرده. به همان مکهای که نرفتهام و اگر خدا بخواهد ماه دیگر عازم زیارتش هستم قسم که من هم میخواستم خودم را توی همان باغ حلق آویز کنم، چرا که میدانستم طاقت دوری از عیالم رنج طاقت فرسایی برای من خواهد بود. ولی یاد چشمهای نگران و بیچاره دخترهایم که چون غزالی معصوم به من نگریسته بودند مرا از این تصمیم منصرف کرد.
خدای رحمان زیارتِ متبرک خانهاش را قسمت همه مسلمانان بکند، بعد از زیارت خانه خدا، باید به زیارت خواهرِ عیال اربابم نیز بروم و بدهی سنگینی که دارم را به او بپردازم چرا که حقالناس سنگینترین گناه است. علما گفتهاند: حق الناس با توبه و شهادت در راه خدا بخشیده نمیشود بلکه باید جبران شود یا صاحب حق، آن را ببخشید.
امام جعفرصادق(علیهالسلام) میفرماید:مَن اَكَلَ مِن مالِ اَخیهِ ظُلماً وَ لَم یَرُدَّهُ اِلَیهِ اَكَلَ جَذوَةً مِنَ النّارِ یَومَالِقیامَةِ. کسی که از مال برادر دینی خود به ناحق بخورد و آن را به صاحبش برنگرداند خوراک او در روز قیامت شعلههای آتش خواهد بود. (وسائل، ج ١١، ص ٦٤٢)