مدام میخواندم، مینوشتم اما جمعی کوچک میخواستم که پُشتگرمی باشد یا پاتوقی که نویسندگی بی آن ممکن نبود…
مدام میخواندم، مینوشتم اما جمعی کوچک میخواستم که پُشتگرمی باشد یا پاتوقی که نویسندگی بی آن ممکن نبود. قلبم مفقودهای میخواست. اوانِ جوانی دنبالِ مفقوده میگشتم وَ نمییافتم. میپرسیدم اما کممحلّیم میکردند. کسانی که جِد نمیگیرند، دودِ چراغی را وَ کاغذی که کلمهکلمه زاده شده. آوخ که نمیفهمند همین ناقابل رمقِ جان را میبَرد. فقط دهقانان زحمت کش نمیشوند یا مرزبانانِ استانهای دور. انگار نویسندگان، گمنامتر بودهاند و اگر بیپاتوق ماندهاند، سرِ طاقچهای دستهنوشتۀشان خاک میخورَد وَ عاقبت نابهخیر. بپاییم تا نویسندهای عاقبت نابهخیر نباشیم. مشقّتی کشیدهاند وَ محفلی پی افکندهاند.
ای تازهکاران، بلکه کهنهکاران، راهتان را طرفِ انوری اندازید. کوچۀ یک – جنبِ عودفروشی- روبهروی نانوایی. اگر لنگ ماندید، یحتمل فرهنگیِ بازنشستهای با دوسه نانِ بینایلون میگذرد وَ قبالِ پرسِوجویی درِ حیرت را نشانتان میدهد.
سیروس صفایی
فارغالتحصیل سال 1401 داستاننویسی حیرت
مدام میخواندم، مینوشتم اما جمعی کوچک میخواستم که پُشتگرمی باشد یا پاتوقی که نویسندگی بی آن ممکن نبود…
مدام میخواندم، مینوشتم اما جمعی کوچک میخواستم که پُشتگرمی باشد یا پاتوقی که نویسندگی بی آن ممکن نبود. قلبم مفقودهای میخواست. اوانِ جوانی دنبالِ مفقوده میگشتم وَ نمییافتم. میپرسیدم اما کممحلّیم میکردند. کسانی که جِد نمیگیرند، دودِ چراغی را وَ کاغذی که کلمهکلمه زاده شده. آوخ که نمیفهمند همین ناقابل رمقِ جان را میبَرد. فقط دهقانان زحمت کش نمیشوند یا مرزبانانِ استانهای دور. انگار نویسندگان، گمنامتر بودهاند و اگر بیپاتوق ماندهاند، سرِ طاقچهای دستهنوشتۀشان خاک میخورَد وَ عاقبت نابهخیر. بپاییم تا نویسندهای عاقبت نابهخیر نباشیم. مشقّتی کشیدهاند وَ محفلی پی افکندهاند.
ای تازهکاران، بلکه کهنهکاران، راهتان را طرفِ انوری اندازید. کوچۀ یک – جنبِ عودفروشی- روبهروی نانوایی. اگر لنگ ماندید، یحتمل فرهنگیِ بازنشستهای با دوسه نانِ بینایلون میگذرد وَ قبالِ پرسِوجویی درِ حیرت را نشانتان میدهد.